۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

تو شدی تسکین التهابم

امروز پسته ده روزه شد.ده روز است لبالب از امیدم.پر از اشتیاق به فردا.لبریز ازعشق به خانواده.
از اول شر وع میکنم
بیستم مرداد ماه شد و روز موعود.روز وصل با دلهره جنسش.مامان رو بردم بیمارستان مادران.پذیرش کردم و تحویل زایشگاه دادم.مامان قبل رفتن به اتاق عمل،اجازه داشت تا همراهانش رو ببینه.مامان چشماش خیس اشک بود.ترس از برنگشتن و اشک شوق تو.ترس از برنگشتن از چند روز قبل براش دلهره درست کرده بود.ترسی که من خیلی بیهوده میدیدم و باری هم از بابت وجودش دلخور شدم.میتونستم درکش کنم اما از طرفی هم نمیتونستم بفهمم چرا فکر نمیکنه شوق پسته ما فرای فکر به نبودنشه.
مامان رفت اتاق عمل و من به همراه مامان بزرگها و خاله و عمه و عموها و آرشام و آزاده بانوی عزیز که شیرین ترین لحظه های اونروز رو عکاسی می کرد نشستیم به انتظار.
فریبا جون بقول مامان یا خانم دکتر بقول بابا از راه رسید.با دیدنش تو گویی همه دنیا نصیبم شد.تا دیدمش رفتم پیشواز و بعد از احوال پرسی همینطور که داشت به راهش ادامه می داد گفت ده دقیقه دیگه تمام میشه و با لبخندی از من جدا شد و رفت بسمت آسانسور.
کمتر از نیم ساعت بعد منو صدا زدند.وقتی رسیدم پشت اتاق عمل،صدای گریه تو تمام سالن رو پر کرده بود.دل توی دلم نبود.
خانمی از پشت پنجره کوچک اتاق عمل صدام زد و گفت: مبارک باشه بدنیا آمد.اشک امانم نمی داد گفتم خانم بچم چیه؟ گفت پسر
صدای هق هقم در آمد.گفتم ببینمش
گفت بایست میارم ببینش.
صدای گریه هات که بلندتر شد فراموش کردم که چی میخواستم.فقط تو رو میخواستم.تسکین التهابم شدی.آبی شدی روی عطش خواستنم.
از آن لحظه های باشکوه آمدنت تا امروزِ ده روزگیت ما جراها بود که به مرور برایت می نویسم پسرم.
از ماجرای اسمت گرفته تا ماجرای لباسهایی که عوض کردیم.
تو فقط بخند عزیز دلم.
پ.ن:خاله سارا و خاله فرزانه که همیشه دو تا از مهربان ترین دوستای مامان و بابا بودند همزمان با بدنیا آمدنت برای دیدنت آمدند و محفل شادمانی ما رو شیرین کردند.
این عکس رو خاله سارا از اولین لحظه های بدنیا آمدنت شکار کرده بود که تقدیمش می کنم به مهرش


۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

شب آخر

رو تخت دراز کشیدم طبق معمول همیشه پسته مشغول لگد پراکنیه، دکتر گفت که این شب آخر شام سبک بخورم و سعی کنم معدم رو خالی نگه دارم برای بیهوشیه فردا، نه ماه از روزی که فهمیدم پسته تو وجود من داره رشد میکنه میگذره .اتفاقای زیادی افتاد تو این روزا ، روزایی که از نگرانی باخودم تو خلوت گریه میکردم یا روزایی که از خوشحالیه وجود پسته از حرکتاش از عکس العملاش به نور به صدا ذوق میکردم و اشک میریختم ، تو این نه ماه شاید حس پدر و مادر بودن کم کم تو وجود منو بابایی رشد کرد تا الان که حس میکنم به تکامل رسیده.تو این سالها خیلی به هم نزدیک بودیم ، خیلی نقاط مشترک داشتیم اما پسته با همشون فرق میکرد، یه دغدغه مشترک که به خاطرش هر کاری میکردیم.از هر چیزی میگذشتیم و روز به روز به هم نزدیکتر میشدیم.اصلا وجودش انگار یه غلتک بود زیر همه مشکلات که باعث میشد خیلی راحت طی بشن.این حسایی که میگم رو شاید از خیلی ها شنیده باشین اما تا حسش نکنین به عمق وجودش پی نمیبرین.الان نمیدونم پسته دختره یا پسر!شاید حسم میگه دختر که اون هم شاید تحت تاثیر علاقه بابایی به دختر باشه.اما الان دیگه واقعا فرقی نمیکنه ، پسته هر چی که باشه وجودش آرامش رو به خونه ما آورد و ما رو خوش بخت تر کرد.اونقدر برامون شادی با خودش آوورد که غبطه خوردیم چرا زودتر نیومده بود.از فردا یه مسیولیت سنگین رو دوش من و بابایی خواهد بود.تربیت ما آینده پسته رو میسازه ، شاید از فردا باید بیشتر حواسمون به خودمون باشه چون ما آیینه پسته خواهیم بود و اون از ما یاد میگیره.باید رفتارهای بدمون رو کمتر کنیم ، یا شاید مجبور بشیم خیلی هاشون رو کنار بزاریم.نمیدونم بتونیم یا نه ولی راهیه که شروع کردیم وباید به بهترین صورت ممکن انجامش بدیم.

۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه

خدا

نمیدونم چی شد که یه دفعه یاد اردیبهشت پارسال افتادم ، شاید وقتی داشتم توری گهواره پسته رو مرتب میکردم خوش بختی رو با تمام وجودم حس کردم و یادم افتاد که پارسال اردیبهشت تو اوج ناراحتی ها تو اون بغض های شبانه ، تو اون سختی ها همش با خودم میگفتم یعنی خدایی هم وجود داره?صبحابا چشای پف کرده از خواب بیدار میشدم و فقط میگفتم خدایا درجه آش رو کمتر کن من دیگه تحمل این همه فشار رو ندارم !دیروز خاله فرزانه(نخطه نخطه)بهم گفت که واسه پسته دعا میکنه و آیت الکرسی میخونه که حالش خوب باشه و راحت به دنیا بیاد!یهو دلم قرص شد با خودم گفتم خدا من دیگه فهمیدم که هستی که حواست به من هست که یه سال فقط وقت میخواستی که بهم نشون بدی خوش بختی وجود داره، دوستای مهربون هستن.آدمای که هیچ وقت ندیدیشون ولی محبتشون رو با تمام وجود لمس میکنی.
پسته جون !مامانی شاید الان خیلی از اون چیزایی که به ظاهر یه خوش بختی رو میسازه ندارم اما عزیزم من یه خونه گرم دارم یه بابایی عاشق دارم که قلبش فقط واسه من و تو و آسایشمون میتپه و یه عالمه دوست خوب که از دور و نزدیک حواسشون بهمون هست و دوستمون دارن.به نظر من این اوج خوش بختیه اوج خوشحالیه که امیدوارم تو هم همیشه با تمام وجود حسش کنی:*
بابایی میبینم خوش بختی و خوش حالی رو این روزا تو نگاهت وقتی به اون آرزوهای کوچیکت میرسی و اون کارایی که تو تموم این شیش سال حسرت انجامش رو داشتی و الان بهش رسیدی.اینا منو خیلی خوشحال میکنه اماخوش بختیه واقعی واسه من همون عشقیه که تو این شیش سال تو نگاهت دیدم:**

۱۳۹۲ مرداد ۱۱, جمعه

سیسمونی:)

از اونجایی که این خانوم یا آقای پسته جنسیتشون رو به ما نشون نمیدن ، ما هم مجبور شدیم بیشتر خریدهاشون رو بزاریم برای بعد از تولد و فعلا ضروریات رو براشون خریدیم:) حالا گفتم عکس یه سری از خریدامون رو بزارم خاله سارا نیاد بگه هیچی واسه این بچه نخریدید:))

۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه

روزای آخر!

12 روز دیگه مونده تا روزی که دکتر واسه عمل وقت داده .این روزای آخر خیلی سخت میگذره نمیتونم راحت تکون بخورم ، غذا که میخورم نفسم میگیره تازه بعدش معدم ترش میکنه !همه اینا یه طرف این که باید هواسم به حرکتای پسته باشه یه طرف دیگه،این شیطونم که روزا کلن خوابه و از ساعت 8 شروع میکنه ورجه وورجه .گاهی روزا اینقدر نگران میشم هی شیرینی میخورم دراز میکشم یه کوچولو تکون میخوره ، اما امان از شب !فکر کنم اسکیت میره دیگه:) گاهی از حرکتاش دلم درد میگیره، اینقدر سریع تکون میخوره نمیشه لمسش کنی .
هر روز ساکشو چک میکنم چیزی کم نذاشته باشم براش !با این که بیمارستان گفت همه چیز هست اینجا ولی من دلم طاقت نمیاره ، همش نگران اون پتو صورتیه و اون لباس گل گلیه ام که اگه یه دفعه پسر شد بابایی حتما ببره عوضشون کنه!دیروز بابایی گفت بیا بریم سونو، ولی راستش اصلادلم نمیخواد خوب بچم میخواد سورپرایز کنه چه اصراری داریم ما! الانم که میگه حالا که دیگه رشدش کامله با خانم دکتر صحبت کنیم وقت عملو یه هفته بندازه جلو!دیگه طاقت نداره، هر چند خودم بدتر از اونم اما بزار بچم یه کم بزرگتر بشه تو شکمم جاش امن تره از طرفی ما رمضونم تموم بشه بهتره.
یعنی این فسقلی چه شکلیه ?سفیده ?سبزه است?لاغره یا شایدم گرد?این روزا بیشتر از این ا ه به جنسیتش فکر کنم نگران سلامتیشم، همش میترسم نکنه فلان چیز. خوردم بچم طوریش شده یا هوا آلوده بود رفتم بیرون مریض شده باشه!خیلی استرس دراه این فکرا ، دلم میخواد بیهوشیه عملم موضعی باشه تا لحظه تولدشو ببینم اون گریه اولشو یا اون اولین نگاهشو!انتظار شیرینیه ولی خیلی سخته!

۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

حس بد!

امروز از اون روزاست که حسم خیلی خوب نیست.صبح رفتم پیش پری و گفت پسته بهش میخوره هفته 36 باشه و دیگه خیلی باید مواظب باشم.گفت که برنامه هامو جور کنم زودتر برم تهران.
خیلی کارام مونده ، تخت و کمد هنوز نخریدیم .ساک نخریدم هنوز و یه سری چیزای کوچولو!اعتراف میکنم که دختر یا پسر بودن پسته هم خیلی تو روحیم تاثیر گذاشته،از یه طرف این چند روز گاهی خیلی بد اشتها میشم، گرسنم میشه ولی چیزی نمیتونم بخورم.از اونجابی که وقتایی که بابایی دیر میکنه من هزار جور درد و مرض میگیرم حس میکنم الانم اونطوریه.اما دیروز تو یه مقاله میخوندم بی اشتهایی اواخر بارداری زمینه افسردگیه بعد از زایمانه!
امروز خیلی نگرانم ، اگه بابایی دیر بیاد ?اگه بلایی سر پسته بیاد این روزای آخر?اگه بچم مشکلی داشته باشه?اگه نتونم از پسش بر بیام ?
دلم واسه آرامش خونه تنگ شده ، چرا من و بابایی اینقدر باید از هم دور باشیم?من تنهایی نمیتونم از پس پسته بر بیام!از همه اینا بدتر اگه پسته منو بابایی رو از هم دور کنه?اعتراف میکنم که نمیتونم دوریشو تحمل کنم ، حتی وقتایی که با هم بحث میکنیم حس این که یه ذره ازش دور بشم دیوونم میکنم .تو تمام این سالها وجودش و حضورش بهم انگیزه زندگی داده .تو بدترین شرایط زندگی ، تو اون روزایی که هر کس دیگه ای بود شاید این زندگی رو میزاشت و میرفت حتی یه لحظه به دوری و جدایی از بابایی فکر نکردم یعنی حتی فکرم نمیتونستم بکنم.شاید یکی از دلایلی که تو این سالا بچه نخواستم ترس از این دوری بوده!
الان تو ذهنم پر آیه یاسه، کاش بابایی اینجا بود من یه ذره گریه میکردم!

۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه

بابایانه

چند روز پیش که مامان گفت حیف که این موقعیتهای آخر بارداری و شیطونی های تو رو از دست میدم یهو بغض کردم
دلم میخواست کنارتون بودم و میدیدم چکار میکنی بابایی.
می دیدم چطوری و کی تکون میخوری و بجای شنیدن از اینکه حالا پاهات کجاست و سرت کجاست،لمسش میکردم
دلم میخواست بودم از این روزها بیشتر می نوشتم.شلوغی کار باعث شده اینجا کمتر بنویسم اما روزی نیست که به آمدنت فکر نکنم.روزی نیست که دلتنگی هام بیشتر نشه
بابای صبوری داری اما تو صبر بابا را بردی عزیزم
بیا زودتر بیا که دیگه طاقتی نمونده واسم
فقط یکمی صبر کن تا آخر این هفته که میام :)
راستی بابایی چند شب پیش خواب دیدم خانم دکتر دادت دست منو گفت بیا اینم اون وروجکی که اذیت میکرد و نمیخواست بدونید جنسش چیه
گذاشتمت کف دستمو اون دستم رو گذاشتم روی سرت و نمیدونم کی بود که عکس خوشگلی انداخت گفت شکار لحظه عشق:)
فکر کنم همون شب قبل از خواب بود که عکسی این شکلی توی پلاس دیدم و دلم این صحنه رو خواست و این خوابم فکر کنم دنباله همون بود
از فرداش دارم فکر میکنم کی میتونه  عکاس خوبی باشه با ما بیاد زایشگاه و لحظه عشق منو شکار کنه؟
شاید پیداش کرده باشم دارم بهش فکر میکنم.
دلم میخوادت بابایی بی تابم اینروزا برای آمدنت.

۱۳۹۲ تیر ۲۱, جمعه

بچگی!

6سالم بود که داداش بزرگه ازدواج کرد و یک سال بعدش هم داداش دوم با دختر خالم ازدواج کرد و من کلاس اول بودم که عمه شدم :) فکر کنین یه دختر هفت ساله گرد بااون لپای آویزون چه ذوقی میکرد !
اون موقع برای یه زن 39 ساله و یه مرد 49 ساله خیلی دیر بود واسه داشتن یه دختر 7 ساله!این بود که داداشا حس میکردن باید جای یه پدر و مادر جوونو واسه من پر کنن .تابستوناهمش یا خونه این داداش بودم یا خونه اون یکی و البته خونه دومی بیشتر چون خانومش دختر خالم بود و اونام طبقه پایین خونه خالم بودن که دو تا بچه همسن و سال من داشت .دیگه کلاس تابستونی و مسافرتای تابستونم هم داداشا تقسیم میکردن .این بود که واسه من بچگی پر از خاطرات خونه خاله و آب بازی تو حیاتشون و مسافرت با داداشا و اون احساس مسیولیت عمه بودن واسه برادر زادم:) طوری که وقتی که رفت مدرسه مثل این خانوم معلمای سخت گیر مو به مو درساشو چک میکردم و بیچاره چه کتکها که از من نخورد ، خوب خیلی هم شیطون بود و چون نوه اول بود خیلی هم لوسش کرده بودن .با به دنیا اومدن نوه های بعدی دیگه کم کم فاصله من هم از داداشا کمتر شد بیشتر به بابا و مامان خودم نزدیک شدم ، هر چند که بابا همیشه سر کار بود .اما داداشا هم چنان دورا دور هواسشون به من بود .
داداش بزرگه دلش میخواست من یه دختر تحصیلکرده بشم و دومی که یه کم تم مذهبی داشت مواظب بود من از راه دین منحرف نشم که البته با سخت گیریاش منو روز به روز از اون چیزی که میخواست دور کرد!اونا هیچ وقت نتونستن قبول کنن که من بزرگ شدم و خودمم حق انتخاب دارم و هر کاری که من میخواستم بکنم از انتخاب مدرسه گرفته تا انتخاب رشته و خیلی چیزای دیگه رو با هم مشورت میکردن و تصمیم میگرفتن، که ناگفته نماند از هیچ چیزم واسه من کم نمیزاشتن واگربابا جایی کم میآورد همیشه بودن.من بهترین مدارس درس میخوندم و همیشه هر چی که میخواستم بود.تو خونه هم که دردونه خونه بودم و آجی و مامان نمیزاشتن دست به سیاه و سفید بزنم:)
همه اینا رو گفتم تا مقدمه ای باشه واسه الانم:) اون اعظم کوچولوی تپل و لوس خانواده الان داره مامان میشه و هنوزم داداشا که الان واسه خودشون یکی دو تا بچه بزرگ دارن ، نگرانشن! از روزی که اومدم اراک نوبتی میرم خونه یکیشون خاطرات بچگیم برام زنده میشه.الان دیگه داداش به جای این که از سر کار میاد برام یه عالمه هله هوله بیاره هواسش هست که خواهر کوچولوش چی هوس کرده و خدای نکرده نی نیه تو شکم گشنه نمونه و همه چیز بهش برسه :) شبا با بچه ها تا صبح شیطونی میکنیم و میگیم و میخندیم و گاهی اصلا یادم میره من پا به ماهم !همش دلم میخواد بچگی کنم و به یاد اون روزا برم تو حیاط آب بازی:)) مطمینم پسته هم حال این روزای منو دوست داره و اونم داره یواشکی به کارای من میخنده:)
وسط این همه شلوغی فقط جای بابایی خالیه که ببینه پستش چقدر بزرگ شده و من الان دیگه بیشتر شبیه پنگوین راه میرم ، خدا نکنه این شیطون هوس ورجه وورجه کنه چون اون موقع مجبورم پاهامو دراز کنم و حالت نیمه نشسته داشته باشم که خیلی خنده داره و بچه ها کلی بهم میخندن :) آخه فقط تو این موقعیت فضا هست واسه شیطونیه پسته!این روزا همش به مامان میگم تو چطوری این همه بچه آوردی ?میخنده و میگه :مامان تو خیلی سخت میگیری، من تو رو خیلی لوس کردم:)))

۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

شما حدس بزنید!

من نمیدونم این وروجک چرا داره اینجوری میکنه ، فسقلی به فکر خودت باش نصف وسایلت مونده ها!آخرش فکر کنم باید به حرف خانوم دکتر گوش بدم هیچی برات نخرم:) آخه عزیز من قربون شکل ماهت گفتم با حیا باش نه اینقدر دیگه!یک ماه دیگه به دنیا میای من هنوز باید بگم نمیدونم این وروجک چیه? وقتی دکتر گفت احتمالا پسر ه این بار دیگه عصبی شدم ، آخه بعد از 8 ماه هنوزم میگه احتمالا.پس چرا من حس میکنم دختره?خدایا دیگه شوخی بسه بیا با هم صادق باشیم جون من :)لطفا!
پ ن : الان به شدت عصبانی و سردرگمم و اصلا نمیدونم چیکار کنم!

۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه

هفته سی و سوم

این روزا خوابم خیلی کم شده و شبا معمولا حدودای ساعت 4 بیدار میشم و دیگه خوابم نمیبره ، ظهرام بیشتر از نیم ساعت نمیتونم بخوابم.هر روز که از خواب پا میشم یا یه درد جدیدی پیدا میکنم یا شدت یکی از دردای قبلی بیشتر میشه ، مثلا الان دو روزه معده درد دارم و شبها خیلی اذیت میشم .یا مثلا وقتی میخوام از جام بلند شم نفسم میگیره حتی گاهی سرم گیج میره.چقدر نق زدما:)
قسمت خوب ماجرا اینه که الان دیگه حتی از روی شکمم میشه تشخیص داد خانوم خانوما داره مشت میزنه یا لگد، میشه فهمید الان عصبانیه از جای تنگ یا نه بازیش گرفته شایدم داره تلاش میکنه یه روزنه پیدا کنه تا از بیرون سر در بباره:)
امروز داشتم فکر میکردم من یه سردرد ساده زمیگرفتم کلی به خودم و روزگار و حتی گاهی بابایی بیچاره(من واقعا شرمنده ام) بد و بیراه میگفتم و از زندگی سیر میشدم ، اما الان این همه درد دارم و این همه ناتوان شدم اما هیچ وقت پشیمون نشدم و ذوق اومدن پسته تحملشون رو برام خیلی راحت کرده ، نمیدونم این چه قدرت و صبری که خدا به آدم میده که منی که اگر شبا یه ذره جای خوابم بد بود اون روز کلافه میشدم اما الان بارها از دل درد یا کمر درد از خواب بیدار میشم یا حتی چندین بار مجبور میشم برم دستشویی ولی بازم صبح سر حالم و اصلا انگار نه انگار خواب راحتی نداشتم .گاهی شبا حتی اگر ببینم پسته تکون میخوره کلی باهاش حرف میزنم و قربون صدقه پاهای بلوریش میرم:))) کلی براش شعرای بچگیمو میخونم همون که مامان بزرگم همیشه میخوند برام و من کلی ذوق میکردم !شاه میاد با لشکرش شاهزاده ها دورو برش:))))خلاصه این که الان هنوز مامان خوش اخلاقیم :) خدا کنه بعد از به دنیا اومدن پسته هم همینطور باشم :))

۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه

ذرت پف کرده:))

از روزی که اومدم اراک هر روز یک ملاقات کننده جدید دارم، واکنش آدمها بعد از دیدن من گاهی خنده داره وگاهی نه، احساس میکنم عین دونه های ذرت دارم پف میکنم و هر لحظه ممکنه بترکم، گاهی پسته چنان رو به بالا فشار میاره که میگم الان از حلقم میزنه بیرون:) ساعتهایی که شروع به جنب و جوش میکنه تقریبا زیاد شده و احساس میکنم دیگه دلش میخواد بیاد بیرون آخه طفلی الان هم میشنوه و هم میبینه و حس کنجکاویش احتمالا الان گل کرده و دلش میخواد ببینه بیرون چه خبره!فکر کنین مثلا الان ناف من سوراخ بود اونم یواشکی یه وقتایی بیرونو دید میزد:)))))
امروز رفتم پیش پری واسه چک کردن هفتگی ، خیلی خوبه که یه دوستی که باهاش بزرگ شدی بخواد سلامت جنینت رو چک کنه و بعد موقع معاینه باهاش حرف بزنه و بگه خاله منو میشناسی?نمیدونم پسته وقتی به دنیا بیاد چند نفر از اونایی که باهاش حرف زدن رو بشناسه اما دختر داییش رو فکر کنم بشناسه چون این چند روز کچلش کرده اینقدر باهاش حرف زده و قربون صدقش رفته:)
الان که دارم مینویسم پسته فکر کنم پیاده روی بعد از غذا داره چون یه چیزی عین کسی که داره راه میره از این ور میره اون ور:) بچم از الان مراقب هیکلشه:))))

۱۳۹۲ تیر ۷, جمعه

اسم!

واقعیت اینه که اسم پیدا کردن واسه پسته جزو سخت ترین مراحل بارداری بود واسه ما ، فکر کنین میخوای واسه یکی کادو بخری کلی مغازه ها رو میگردی که یه چیزی پیدا کنی که دوست داشته باشه .اما الان میخوای چیزی رو به عزیزترین موجود زندگیت هدیه بدی که میتونه رو شخصیتش تاثیر بزاره خوب اولویت ما برای اسم پسته عربی نبودنش بود، و بعد از اون معنی اسم که هر دو مون معتقدیم اسم شخصیت بچمون رو میسازه و باید معنای خوبی داشته باشه ، اولویت سوم هم همخوانیش با فامیلیه پسته بود که وقتی اسم و فامیل کنار هم قرار میگیرن به هم بیان.
خلاصه بعد از کلی گشت و گذار و تحقیق و تفحص چند تا اسم پیدا کردیم که البته باز انتخاب نهایی افتاد به سری بعد که بابایی بیاد .من اسما رو اینجا میزارم شما هم اگه دوست داشتین نظر بدین یا اگه فکر میکنین اسم مناسب تری میدونین بهمون بگین خوشحال میشیم و به شدت استقبال میکنیم :)
مارال. ترکی. آهو
تارا. ترکی. ستاره
روژان. کردی. آفتاب
تامارا. عبری. نخل خرما(البته بخشی از اونه)
اسرین. کردی. اشک شوق
گلنار. فارسی. گل انار
دنیز. ترکی. دریا
پ.ن. این رو هم بگم که گلنار و دنیز اسمای پیشنهادیه آقای علینژاد و آقا گرگه هستن :)

هفتم تیر

امروز وقتی چشمم رو باز کردم و اون عدد 7 رو بالای گوشیم دیدم اشکم در اومد، چه زود گذشت، یعنی برای پسته هم هفتم تیر، روز پیوند پدر مادرش ، روز مهمی میشه!?البته کلای روزای سال برای من و بابایی پر از خاطره است اما امروز روزیه که رفتیم زیر یک سقف !شاید اون روز تصور الان برام خیلی راحت نبود و دلم نمیخواست نفر سومی بین من و بابایی باشه ، اما الان خوشحالم که وجود دخترکم احساس حوشبختی رو چند برابر کرده برامون:**

اراک

بالاخره با اصرارهای مامان و خانواده تصمیم گرفتم بیام اراک ، راستش دیدم واقعا نمیتونم تنهایی از پس کارای خودم بر بیام .دیگه نشستن و بلند شدنم خیلی سخت شده. پسته کوچولو بزرگ شده و یه وقتایی اجازه نفس کشیدنم بهم نمیده .هر روز که بیدار میشم میبینم که قدرت جسمیم تحلیل میره.با بابایی یه روز رفتیم و با هر زحمتی بود یه سری از خریدای پسته رو انجام دادیم .فقط مونده تخت و کمد که خوب اونم اختلاف سلیقه هست روش که باید کنار بیایم با هم:)
از روزی که اومدم اراک با حانیه دختر داییه پسته که الان پنج ماهشه سرگرم شدم ، روزا میشینم برای اون و پسته کتاب میخونم:) فاطمه خواهر جونه حانیه هم پرستارمونه !برامون میوه میاره و پاهای من که الان بیشتر شبیه پفک شده رو ماساژ میده:)) بچم اینقدر احساس مسیولیت میکنه نسبت به ما:) فاطمه داره وارد مرحله نوجوانی میشه و من سعی میکنم این روزا بیشتر بهش نزدیک بشم تا احساس بزرگ شدن بکنه هر چند گاهی دلش هوس بچگی میکنه و خودشو لوس میکنه واسه ما:)
دیروز حمیدرضا و امیرمحمد و فاطمه رو بردم سینما !البته که پسته هم باهامون بود:) کلا 12نفر بودیم تو سالن که شامل یه پیرمرد خواب ،چند زوج بی مکان و ما که سر تاسر فیلم خندیدیم و خوردیم :) من موندم که داریوش مهرجویی انگیزش واسه ساختن این فیلم چی بوده!بعد از سینما رفتیم کافه و از بچه ها خواستم در مورد تصمیمایی که واسه آیندشون گرفتن حرف بزنن.امیر که دوست داشت دارو ساز بشه و حمید گفت میخواد اقتصاد بخونه و بره تو کار واردات ماشین، این بچه از اولم عشق ماشین بود:)
فاطمه هم فقط کل مدت لبخند زد.نمیدونم شاید احساس کردم بعد از اومدن پسته نتونم اینقدر واسه برادزداه هام وقت بزارم و خواستم قبل از بزرگتر شدنشون یک بار دیگه خوب ببینمشون ،چون هر چی بزرگتر میشن فاصلشون از من بیشتر میشه ، خواستم اونا رو به پسته نزدیک کنم و بگم که امیدم به اوناست که دخترکمو تنها نزارن، شاید ترسیدم که یه روز به خاظر اختلاف سنیم از دخترم دور باشم و خیالم راحت باشه که برادرزاده هام هستن که این فاصله رو بین ما پر کنن، بچه هایی که من با به دنیا اومدنشون چقدر ذوق کرده بودم از بزرگ شدنشون لذت برده بودم.تو کافه اینقدر حسم خوب بود که دلم میخواست همشونو بغل کنم و گریه کنم، نمیدونین چه حس خوبیه وقتی یاد اون دستای کوچولو میفتی و با دستای مردونه الان مچ میندازی:)

خاله سارا

الان که پیغام خاله سارا رو خوندم کلی حسودیم شد ، راستش دلم خواست که منم تو بچگیم یه همچین خاله ای میداشتم اینقدر حسرتش رو داشتم که هنوز تلخیشو حس میکنم، واقعیت اینه که ما الان باید اسم پسته رو انتخاب کنیم تو ماه چهارم که بابایی سرش خلوت تر بود داشتیم این کار رو میکردیم اما خوب بعد از اون جریانات تغییر جنسیت پسته به خاطر شرایط روحیه من تصمیم گرفتیم دست نگه داریم ، این ماه قرار بود بابایی بیاد و یک روز فقط واسه اسم پسته وقت بزاریم اما متاسفانه بابایی فقط سه روز تهران یود اونم درگیر خرید واسه پسته و مهمان داری!حالا یه پست واسه اسم پسته میزارم فقط میخوام اینجا به دخترکم بگم که نه گفتن رو از الان تمرین کنه چون متاسفانه من و بابایی تو این مورد خیلی مشکل داریم و خیلی وقتا زندگیمون تحت الشعاع همین موضوع قرار گرفته و لطفهای زیاده از حدمون زندگیمون رو تحت شرایط بدی قرار داده ، دوست ندارم پسته اینطوری باشه و اون یاد بگیره اولویتش تو زندگی اول خودش باشه بعد دیگران !

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

خر درون

تازگیها هر روز حول و هوش ساعت 10 ضعف شدید میکنم ، طوری که نمیتون رو پاهام بایستم .دیروز تو خیابون فشارم بدجور افتاد هر چی شیرینی میخوردم ضعفم بهتر نمیشد با زحمت خودم رو رسوندم خونه البته تنها نبودم آجی و زن عمو هم همراهم بودن .راستش من یه خر درون دارم که نمیخواد قبول کنه تو این شرایط یه سری از تواناییهامو از دست دادم دوست دارم مثل قبل راحت بگردم !اما دیروز فهمیدم واقعا دیگه نمیشه .وقتی غذا میخورم اینقدر سنگین میشم که تواناییه بلند شدن از جام رو ندارم ، دیشب تو مهمونی حس بدی داشتم از این ناتوانی!
بالا رفتن از پله که دیگه خود مصیبت شده برام انگار دارم کوه میکنم ، حس خیلی بدیه با این که میدونم موقته و درست میشه.صبح که عمو و زن عمو وسایلشون رو جمع کردن که برن برای اولین بار یه حس ترس داشتم ، ترس از تنهایی ، ترس از اینکه نتونم از پس خودم بر بیام .همیشه دوست داشتم قوی باشم و رو پای خودم بایستم اما الان حس میکنم پاهام تواناییه نگه داشتنمو نداره و به کمک احتیاج دارم .کمک خواستن از دیگران برام خیلی سخته راستش تو این مورد فقط با بابایی و مامانم راحتم و الان دارم با خر درونم میجنگم که الان وقت لجبازی نیست و باید تا اومدن بابایی یه فکری به حال خودم بکنم.

۱۳۹۲ خرداد ۱۰, جمعه

رفتن یا موندن!

خیلی دوست دارم که زود به زود اینجا رو آپدیت کنم ولی حوب گاهی اینقدر دورو برم شلوغه که فرصت نمیشه، چند بار اومدم بنویسم ولی اینقدر پراکنده بود که پاکشون کردم، پسته کوچولوی ما بزرگ شده و میشه حدس زد این قلمبه ای که رو شکممه الان سر یا دست وپا !باهاش حرف میزنم و درد و دل میکنم ، حرفای مادرانه میزنم براش خلاصه این که کلی حال میکنیم با هم.
این چند روز هر بار که سر زدم به نت همه داشتن در مورد نامزدا و مناظره ها حرف میزنن یه سری کور سوی امیدی دارن به اصلاح و تلاش میکنن و یه عده بین بدو بدتر موندن و یه عده هم ناله میکنن هیچ امیدی ندارن، منم جزو دسته آخرم با این تفاوت که ناله نمیکنم اما بابایی نه، میبینم که این روزا چقدر نگرانه و میگرده تا یه راه نجات پیدا کنه ، دلش میخواد به یکی اعتماد کنه ولی هر چی بیشتر میخونه ناامیدتر میشه !کنارم نیست ولی سردرگمیشو حس میکنم .نمیدونم پسته مثل کدوممون بشه ولی تهش خیلی اذیت میشه خیلی غصه میخوره از زندگی تو این مملکت و شاید سرزنش کنه من و بابایی رو از موندن اینجا!
اما نه من و نه بابایی آدم رفتن نیستیم ، آدم بریدن و دور شدن .نمیدونم اگر یه روز پسته تصمیم بگیره بره بتونم طاقت بیارم یانه?همیشه بهترین لحظات زندگیم وقتاییه که برادرزاده هام دور هم جمع میشن و اونا شیرین کاری میکنن و جوکای بی مزه تعریف میکنن و من ریسه میرم ، لحظه هایی که بزرگ شدنشونو با لمس کردنشون حس میکنم و لذت میبرم، دوست دارم پسته هم کنار اونا بزرگ بشه و یه روز دوستای خوبی برای هم باشن و یه خانواده شاد کنار هم باشن.
نمیدونم این اتفاق بیفته یا نه ولی خوب یکی از آرزوهای منه و این لحظه های شاده که نمیزاره من برم.میدونم که بابایی هم همینو میخواد با این تفاوت که اون بیشتر امیدش به رفتنه و فکر کنم از الانم خودشو آماده کرده.
الان فقط میتونم آرزو کنم تا وقتی پسته بزرگ میشه اوضاع ایینطوری نمونه تا شاید اونم بتونه لذته یه خانواده شاد داشتن رو تجربه کنه:)

بابا

بابا
بابا نوه کدخدا بود، اولین نوه پسری که بعد از چند سال خدا بهشون داده بود .کدخدا مرد خیری بود و از کارای خیرش آوردن دختر باجناقش تو سن نه سالگی توی خونه خودش و نامزد کردن اون واسه پسرش بود ، آخه باجناقش تو قمار همه ملک و املاکشو باخته بود و زنش به علت نامعلومی مرده بود و اونم برای اینکه دختر بیچاره بازیچه قمار بآبا نشه آورده بودش پیش خودش.
مادر بزرگ تعریف میکرد که کربلایی(پای پیاده رفته بود کربلا) یه کیسه برنج داشت واسه مسافرایی که تو راه میموندن و همیشه بهترین غذا رو براشون درست میکرد، بابا خیلی براش عزیز بود و وقتی پسرش جوون مرگ شد بابا براش عزیز تر شد اینقدری که به بچه هاش یعنی ما اجازه نداد بهش بگیم بابا و عمو صداش میکردیم.
من هیچ وقت ندیدمش ولی مرام و معرفتش شهره خاص و عام بود.بابا هم یه جورایی به اون رفته .تحصیلاتی نداره ولی بچه هاشو یه طوری بزرگ کرده که حرص مال دنیا رو نمیزنن و حواسشون به حلال و حروم زندگیشون هست.بابا خیلی اهل ابراز احساسان نیست ولی همه میدونن که ته تغاریش براش یه چیز دیگه است.هیچ وقت یادم نمیره روزایی رو که خسته از سر کار میومد و با پاهاش بامن و دختر عموم که اونم باباشو تو جنگ از دست داده بود الا کلنگ بازی میکرد.خیلی سعی کرد که حواسش به برادر زاده هاش باشه که احساس بی پدری نکنن و با وجود اون همه کاری که براشون کرد هیچ توقعی ازشون نداره.
آخرین باری که اشکشو دیدم روزی بود که داشت میرفت مکه و چقدر ناراحت بود از این که مامان رو نمیبرد با خودش ، چشاش سرخه سرخ شده بود و همش میگفت تو امانتی دست من چطوری بزارمت و برم!لحظه خداحافظی وقتی به منم نگاه کرد اشکاش اومد پایین گفتم که زیاد اهل ابراز احساساتش نبود ولی این جور موقع ها میشد فهمید که چه دل نازکی داره.
همیشه به بابایی(بابای پسته) میگم که دوست دارم مرام و معرفتت مثل بابام باشه و مال دنیا هیچ ارزشی برات نداشته باشه البته یه جورایی الان اینطوری هست.میدونم که الان چقدر نگران اینه که نتونه برای پسته بابای خوبی باشه ، نتونه آینده خوبی براش بسازه!الان بزرگترین دغدغدش آینده خانوادمونه و میبینم که چطوری از آرزوهاش میگذره که ما راحت تر باشیم، بابایی من ازت دورم ولی میفهمم که چقدر نگران و من و پسته ای ، روزا که باهاش حرف میزنم میگم که باباییش تو چه شرایط سختی کار میکنه و دوری ما رو تحمل میکنه تا ما راحت تر زندگی کنیم.
اما بابایی من میدونم با اون همه عشقی که به پسته وزندگیت داری ، بهترین بابای دنیا میشی:****

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

پونزدهم رسید!

هر چی به 15 ماه نزدیک میشدیم استرس من بیشتر میشد، دوست داشتم با پسته خودم حرف بزنم دیگه دختر یا پسر بودنش جز استرس هیچی برام نداشت حسی که هیچکس نمیتونست درکش کنه، روزا بعد از غذا آهنگ پیانویی رو که دانلود کرده بودم براش میزاشتم از حرکتای پاش ذوق میکردم، نمیدونستم اون تو داره چیکار میکنه فقط معلوم بود خیلی بهش خوش میگذره وقتی عکس العملهاشو نسبت به پیانو به بابایی نشون دادم کلی ذوق کرد ، احساس میکنم پسته روز به روز داره بهم نزدیک تر میشه و احساس مسیولیتمو بیشتر میکنه و اگر حرکتاش کمتر بشه نگرانش میشم.
دیروز 15 بود و باید دوباره میرفتیم سونو ، همش دلم میخواستم یه جوری ازش فرار کنم ولی روز موعود رسیده بود، سونوگرافی که آتوسا جون آدرس داده بود ظاهرا پزشکش تهران نبود و مجبور شدیم بریم یه جای دیگه، سونو گرافی اطهر شبانه روزی بود ، این بودکه شب رفتیم اونجا، حس خوبی نداشتم چون همه آدمای اونجا اورژانسی از بیمارستانای دیگه اومده بودن و فقط ما بودیم که فرق داشتیم با بقیه، تو سالن اتنظار بابایی خیلی خونسرد داشت نود میدید و من هم مرتب آب میخوردم و به طبعش دسشویی:) یک ساعتی منتظر موندیم تا نوبتمون بشه و وقتی اسمم رو خوندن دست بابایی رو فشار دادم که من تنهایی تو نمیرما!شده بودم مثل این بچه های اول ابتدایی که میخوان با مامانشون برن سر کلاس!اما واقعا بابایی رو برای کاهش اون همه استرس نیاز داشتم، به هر زحمتی بود بابایی هم اومد .
وقتی دراز کشیدم صدای قلبمو میتونستم بشنوم، سعی کردم به هیچی فکر نکنم دکتر سن بچه رو 26 هفته تخمین زد که این خیلی خوب بود، جرات پرسیدن جنسیت رو نداشتم که یهو بابایی پرسید و اونم با تردید گفت دختر، وقتی نگاه پر از سوال من وبابایی رو دید گفتم برو اتاق 25 بخواب تا بیام دقیقبگم، مام عین این بچه های مظلوم رفتیم اتاق 25 .بابایی داشت واسه من توضیح میداد که پسته چیکار کرده تو سونو که دکتر اومد، این دفعه فشار دستگاه رو شکمم بیشتر بود و بعد از چند دقیقه با اطمینان گفت دختره!من و بابایی گیج و منگ همدیگه رو نگاه میکردیم و واقعا نمیدونستیم توی اون لحظه باید چیکار کنیم ،تو خیابون قدم میزدیم و مخندیدیم به پسته که از الان معلومه چه وروجکی میخواد بشه!دکتر گفته بود دختر ولی ما همچنان گزینه پسر هم روی میزمون بود.تمام شب داشتم به اون حسی که اجازه نداد حتی یک بار هم توی این ماه به پسته بگم پسرم فکر میکردم!!!!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

همین خوبه

که تو باشیُ من امیدهام
که تو باشیُ من رویاهام
که تو باشیُ من نفسهام
که تو باشیُ من نگاهام
که تو باشیُ من خراب خنده هات
که تو باشیُ من آلوده ی شب بیداریهات

که تو باشیُ من منتظر تلفنهات
که تو باشیُ من چشم براهیات

که تو باشیُ من خستگی را با به آغوش کشیدنات
که تو باشیُ  من همه زندگی
همین خوبه
همین خوبه

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

مادر

باید اعتراف کنم که هنوز از مادر شدن جز نگرانیای سلامت پسته و گاهی بی خوابی شبا و چند تا چیز کوچیک دیگه هنوز چیزی درک نکردم ، وقتی میشینم عکسشو نیگا میکنم بی اختیار اشکام میاد وقتی باش حرف میزنم بغض میکنم شاید اینا اشکای شادی بودنشه شایدم اشکای دلتنگیه لمسش!
دیروز خیلی از دوستای خویم روز مادر روبهم تبریک گفتن ، البته به جز تبریک بابایی شاید شیرینترینش تبریک مامانم بود ، که از این به بعد حسای مادرانشو تو وجود من میدید ، من که ته تغار یش بودم و همیشه نگرانیاش واسه من یه رنگ دیگه داشت، مامان تو همه مراحل زندگیم خیلی صبورانه کنارم بودو تنها کسی بود که میدونست تو ناراحتیا تو عصبانیتا چطوری باید باهام برخورد کنه،حالام که کلی ازش دورم جزء دلتنگی و نگرانی چیزی براش نذاشتم ، این که اگه یه حس ناراحتی ته صدام ببینه اینقدز زنگ میزنه تا خیالش راحت بشه که من حالم خوبه.حالا دیگه غیر از من نگران پسته هم هست این که رشدش خوبه تو روز چقدر تکون میخوره..... وای مامان که من چقدر تو زندگی به تو بدهکارم و هیج کاری برات نکردم.....
پیغامای سارا واسه پسته خیلی خوب بود، دختر نمیدونم چرا اشکمو در آوردی!
امروز نشستم واسه پسته پیغامای خاله سحر و سارا رو بلند خوندم و بهش گفتم که همیشه قدر دوستای خوبشو بدونه و به راحتی اونا رو از دست نده.الانم داشت لگد میزد یه آهنگ آروم براش گذاشتم فکر کنم خوابش برد چون دیگه خبری از لگد نیست:)

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

آلرژی!

از اول بارداریم یه عادتای جدیدی پیدا کردم که بعضی وقتا میگم این دیگه به باباش رفته :) مثل اولین باری که گوجه سبز خریدم و نشستم همشو با لذت خوردم!آخه من زیاد گوجه سبز دوست ندارم و همیشه به خاطر بابایی میخریدم آخه اون خیلی دوست داره:) یه عادت دیگه هم یه آلرژی خیلی بده که هر ازگاهی میاد سراغم اینقدر عطسه میکنم که احساس میکنم دل و رودم از حلقم میزنه بیرون!اینم از عادتای باباییه اون به بهار آلرژی داره ، یعنی تو فصل بهار مرتب باید آنتی هیستامین مصرف کنه .یکی نیست بگه آخه پسته ی من گلچین کن عزیزم آخه آلرژی!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

دوست خوب

امروز صبح رفتم دنبال کارای بیمه و از اونجام رفتم کلاس یوگا، طبق معمول هر جلسه خانوما صبح نتونستن بیان وکلاس برای من فقط برگزار شد .
بعد ازکلاس مربی بهم گفت الان تو دوران طلایی بارداریت هستی که نه تهوعهای اولش رو داری و هنوز زیاد سنگین نشدی و بهترین فرصته که بیشتر با همسرت وقت یگذرونی و چه خوبه که یه ماه عسل دو نفره برین!بغض کردم. از تنهایی که این روزا دارم و اصلابابایی رو کنارم ندارم، ولی خوب چه میشد کرد شرایط الان اینطوریه و کاریش نمیشه کرد.
وقتی اومدم خونه از خستگی یه چیزی خوردم و خوابم برد ، بیدار که شدم خونه نیمه تاریک بود و سکوت عجیبی تو خونه بود ، دلم خیلی گرفت ، تمام تنم درد میکرد چون رو زمین خوابیده بودم و به کمرم فشار اومده بود.بغض صبح هنوز تو گلوم بود!
بابایی زنگ زد و گفت که میاد تا آخر هفته ولی کو تا آخر هفته ، قرص کلسیم تموم شده بود اصلا حوصله بیرون رفتن نداشتم ، شام چی باید میخوردم ?حوصله هیچ کآری نداشتم تا آخرش بابایی زنگ زد اون بغض لعنتی ترکید ، اصلا اختیار اشکام دست خودم نبود و میدونستم حرفام بابایی رو خیلی آزار میده ولی باید حرف میزدم تا سبک بشم.
داشتم دنبال یه راهی میگشتم تا حواسم پرت بشه اما هیچ چیزی نمیتونست آرومم کنه که یه دفعه یه دوست مهربون زنگ زد، اولین بار بود صداش رو میشنیدم ولی احساس میکردم سالهاست که میشناسمش مثل همه دوستای مهربونی که تو این دنیای مجازی پیدا کردم که مرتب حالمو میپرسن و همیشه حواسشون بهم هست .یه روز باید یه لیست واسه پسته بنویسم از این دوستایی که همشون برای اومدن پسته پا به پای من خوشحالی کردن، شنیدن صدای سحر واقعا آرومم کرد و اینقدر خوب ناراحتیه منو کنترل کرد که اصلا بعدش یادم رفت من داشتم گریه میکردم!
با سحر کلی در مورد پسته و تربیتش حرف زدیم ، چیزایی شنیدم که قبلا اصلا بهش فکر نکرده بودن و کلی ذوق کردم که همچین دوستی دارم.دیر وقته ولی باید یه لیست از چیزایی که گفت و بنویسم تا ب راجع بهش ابایی اومد حتما حرف بزنیم!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

های بله

بابایی عزیزم امروزهم نشد به اون یکی آرزو که قبلن برات گفتم برسم اما تو که میدونی بابایی آدم خالی کردن نیست و امروز نشد فردا حتمن خواهد شد.
خراب شکست مقدماتی امروز بودم که با این صدای دلنشین افتادم توی رویای تو و عشق من و تو،مامانی و امیدم دوباره چند برابر شد.
این ترانه بابا یکی از زیبا ترین ترانه های این خاک بوده و هست.همیشه آرامش داشته برای من.میذارم اینجا تا تو هم اونروز اگر اینترنتی برقرار بود ببینی و بدونی که از خاک این گذشتگانی که افتخاری بودند و حالا نوبت افتخارات توست.
ببینی حس امروزم رو که دلم میخواست 
با هم بریم کوه 
کدوم کوه؟
همون کوه که تو داره های بله

کاچی:))

از صبح حسابی حوصلم تو خونه سر رفته بود و سعی کردم با خوراکیای مختلف خودم رو سرگرم کنم البته با توجه به اضافه وزن یک کیلو درماه!بعد همینطوری که دراز کشیده بودم حس کردم دلم یه چیز شیرین میخواد اول به فرنی فکر کردم و بعد دیدم نه اصلن دلم فرنی نمیخواد.....آها کاچی !ولی من که بلد نیستم آخه من چه مادریم این بچه فردا دلش کاچی بخواد من چیکار کنم و از اونجایی که مادر الکترونیکی هستم سریع یه سر به گوگل زدم و از میون اون همه دستور پخت اونی که زده بود برای یه نفرو انتخاب کردم ، پختنش ده دقیقه هم طول نکشید آرد و زعفرون و شکر و کره ، همه رو داشتم تو خونه البته فکر کنم آردشو زیاد تفت دادم چون خیلی پر رنگ شد .با خودم گفتم آماده که شد با پسته و پودر نارگیل تزیینش کنمو عکس بگیرم ازش. اما راستشو بخواین طاقت نیاوردم و همون سر گاز خوردمش خوب همش یه کاسه کوچولو بود !
البته اینم بگم تو کل مدتم عذاب وجدان اون همه کره و شکری که توش ریخته بودمم داشتم:)))

این روزها...2

این روزها حساستر شدم شاید هم بداخلاق تر .حوصله هیچ ناراحتی رو ندارم و اگر کوچکترین چیزی بر خلاف میلم باشه از کوره در میرم و جیغ جیغ میکنم از صبح سه بار با بابایی سر کارهای خونه جدید دعوا کردم البته دعوا که نمیشد گفت بیشتر جیغ جیغ من بود و سکوت اون و نمیتونست بفهمه من الان میخوام در آرامش کامل باشم و حوصله کوچکترین تنشی رو ندارم ،شدم مثل روزهای افسردگی ماهانه که نهایتش با یه پراپانول خودت رو آروم میکنی اما الان حرس میخوری و از طرفی همش نگران پسته ای!اما واقعیت اینه که دست خودم نیست ، ایم که الان دلم فقط آرامش میخواد ، دلم فقط حضور بابایی رو میخواد که این حس تنهایی لعنتی پر بشه ، دلم یک نفر رو میخواد که مثل پروانه دورم بچرخه که خودم رو لوس کنم و تندتنددستور بدم و بخندم ، شاید این ناراحتی ها بیشترش دلتنگیه !اصلا فکر کنم همه خانوما عادت دارن از یه چیز ناراحت باشن بعد سر بقیه چیزای کوچیک جیغ جیغ کنند .
امروز وسط جیغ جیغ کردن که تلفن رو قطع کردم، همینطوری که دراز کشیده بودمو حرص میخوردم یهو یه وروجکی مثل این که یواشکی اومده بغلت و داره قلقلکت میده شروع کرد به ورجه وورجه کردن ، انگار داره میگه مامانی حرص نخور کی گفته تنهایی پس من اینجا چیکار میکنم?دستمو گذاشتم رواونجایی که داشت میپرید و گفتم مامانی دور و بر من نیا الان عصبانیم!اما نه انگار ولکن نبود همیشه این لگدا یکی دو تا بود اما الان همینطوری داشت لگد میزد !آخرش دیگه خندم گرفت و گفتم از دست تو و بابات هر چی میکشم از شماست اصلا پاشو برو ور دل باباجونت:))
بچم آروم شد انگار اونم داشت ریز ریز به حرص خوردنای من میخندید مثل وقتایی که بابایی این جور موقعها میخنده !گفتم واقعا که تو بچه همون پدری ... دیدم یه لگد دیگه زد .تو اون لحظه دلم میخواست بغلش میکردم و لهش میکردم از ذوق!وای که این مرداد کی میرسه????

این روزها...1


این که صبح با دل درد از خواب پاشی واگر یه دقیقه دیرتر خودتو به دستشویی برسونی بعش دلدردای بدتری باید بکشی حس بدیه اما بعدش که میبینی یه وروجک از اینور شکمت لیز یخوره میره اونور و تو با لبخند بهش صبح به خیر بگی خیلی لذت بخشه ،این که وقتایی که میاد اون پایین خودشو مچاله میکنه وتو مجبوری هر نیم ساعت یه بار بری دستشویی و التماس کنی پسته جون مامانی آخه این همه جا تو باید حتما بری اون پایین!اینا همش دردای لذت بخشیه که تو حس میکنی و روز به روز برای دیدن وروجک بی تاب تر میشی .این که بغلش کنی و بو بکشی و اون با دستای کوچولوش انگشتتو بگیره.
به رفتارای مادرا با بچه هاشون خیلی حساس شدم وقتی میبینم یه مادر بچشو کشون کشون دنبال خودش میبره و توقع داره اون با پاهای کوچولوش با اون همقدم بشه دلم مبیخواد برم بچشو ازش بگیرم و بگم توکه بلد نبودی قدماتو اندازه این بچه کنی بی جا کردی بچه آوردی!یا مادرایی که سر بچه شون تو خیابون داد میزنن!شاید این صحنه ها رو قبلا بارها دیدم و ناراحت شدم اما الان واقعا درد میکشم از دیدنشون و گاهی اشک میریزم برای نگاه معصوم اون بچه.....
راستی اینم یادم رفت بگم هر روز صبح یه دورم وسایل پسته رو که گذاشتم گوشه اتاق نگاه میکنم و قربون صدقشون میرم ویه وقتاییم بازشون میکنم ودیدنشون واقعا بهم آرامش میده اما دلم میخواد زودترتختشو بخرم و بزارم کنار تختمون وهر روز صبح یه دل سیر نگاش کنم وخیالم راحت باشه همه چیز برای اومدنش حاضره.
نخندین ولی گاهی روزا تو خیالم پسته به دنیا میاد و بزرگ میشه و گاهی ازدواج میکنه و با اشکای من خیالبافیم تموم میشه:)روزای شیرینیه ولی انتظارش واقعا سخته!

۱۳۹۲ فروردین ۲۶, دوشنبه

نقطه تسلیم بابا

 سلام عزیزم
سال جدید هنوز چیزی واست ننوشتم قربونت برم.ببخش.
امشب خیلی دلم هواتو کرده.دلم میخواست بودی و بغلت می کردم،می بوسیدمت،می بوییدمت و می خوردمت قربونت برم.
اتفاقات شیرینی در این مدت گذشت.اتفاقاتی که هر کدامش جای کلی نوشتن داشت و بابایی مثل همیشه تنبل تو نوشتن.سخت نگیر:)
امشب بابایی، توی یک جلسه کاری همش یادی از تو بود و آینده تو:) فکر کن رفته بودم جلسه کاری اما موضوع جلسه دونفری من و همکارم تو بودی:)
خلاصه اینکه از توی همون جلسه که آخر شیرینی هم داشت،دلم هواتو کرد.خیلی.خیلی که میگم اینقدر که ای کاش بودی.
تو هدف شدی بابا.نقطه پرتابم شدی. حتی نقطه تسلیم من.
من تو را خیلی چشم در راهم عزیزم.

۱۳۹۲ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

دختر یا پسر!

زاین چند وقت اینقدر حسای جدید و عجیب غریب داشتم که هر وقت حس بدی دارم با خودم میگم میگذره نگران نباش،سعی کردم همیشه خونسرد باشم وبه اتفاقاتی که میفته دید مثبت داشته باشم از ماه اول  که دکتر گفت قندت بالاست تا سونو قبل از عید که گفت مایه داخل کیسه آب در مرحله خطره ،یا حتی آزمایش غربالگری که ریسکش بالا بود،هنش سعی میکردم خودمو آروم کنم و سعی کنم با آرامش این مراحل طی کنم،راستش رو بگم تا یک ماه پیش سعی میکردم خیلی به پسته وابسته نشم چون دیده بودم مادرایی رو که بعد سقط بچشون چی به سرشون اومده بود،جنسیتشم واقعا برام مهم نبود خوب تو فروشگاه که میرفتم لباسای دخترونه رو دوست داشتم اما حس میکردم نمک پسر بچه ها خیلی بیشتره و راستش رو بخواین همیشه دوست داشتم یه پسر داشته باشم که باهاش کل کل کنم و اینور اونور برم،تا قبل از عید که رفتیم سونو و دکتر گفت دختر دار شدیم!
خوب چون جنسیت خیلی برام فرقی نمیکرد خوب خوشحال شدم و از  اون روز شروع کردم بادخترم حرف زدن و درد دل کردن یا حتی بازی کردن!تو این یه ماه حسابی به هم عادت کرده بودیم،تا دیروز که برای کنترل مایع آمینیوتیک رفتم سونو و به خاطر شلوغی اجازه ندادن بابایی بیاد داخل و من تنها رفتم داخل وقتی دکترکوچولو رو دید گفت همه چیز خوبه و هیچ مشکلی وجود نداره.و در کمال ناباوری گفت که بچه پسره!اینقدر شوکه شده بودم که صدای قلبم رو میتونستم بشنوم.حالم اصلا خوب نبود و مثل مادری بودم که دخترش رو ازدست داده بود و نمیتونست برای سلامتی پسرش شادی کنه بغض کرده بودم یه لحظه احساس کردم سرم گیج میره و وقتی از تو اتاق اومدم بیرون صورت رنگ پریدم  بابایی رو ترسوند و زبونم بند رفته بود که چی باید بگم و با لکنت گفتم که چی شده و بابایی با تعجب گفت بچه سالمه با سر تایید کردم.شاکی شد وگفت پس چرا ناراحتی مگه فرقی میکنه سلامتش مهمه!بی اختیار اشکام میومد وخودم نمیفهمیدم دلیل این همه ناراحتی چیه?حس خیلی بدی بود احساس میکردم بین در و دیوا گیر افتادم ،از خودم بدم میومد منی که تا چند دقیقه پیش برای سلامتی بچم بی تابی میکردم الان داشتم برای پسر بودنش بی تابی میکردم دو تا خانوم توی مرکز داشتن در مورد فواید دختر دار شدن سخنرانی میکردن و ظاهرا داشتن تلاش میکردن تا خانومی رو برای دختر دار شدن آروم کنن،صداشون مثل زنگ توی سرم میپیچید از مطب زدم بیرون.
نم نم بارون میومد و قطرهای اشک من بین قطره های بارون گم میشد و انگار هوا هم داشت منو به گریه ترغیب میکرد،داشتم با خودم ذوقی رو که قبل فهمیدن جنسیت برای پسر داشتم مرور میکردم تا شاید آروم بشم اما واقعیت این بود که من با پسر شدن پسته مشکلی نداشتم بلکه من دنبال اون دختر گمشده ای بودم که یک ماه باهاش حرف زده بودم سرفته بودم!
تومطب دکتر فریبا جون خوشحال شد که شرایط پسته و کیسه آب خوبه و اون هم با دیدن جنسیت پسته تعجب کرد و گفت بعید میدونم دکتر دریارام اشتباه کنه از طرفی پسته تو سونو دوم بزرگتره و احتمال اشتباه هر دوشون هست پس بهتره یک ماهه دیگه یه سونو دیگه بدیم.اون برام تعریف کرد که بچه هایی داشته که توی سونو دختر بودن و وقتی به دنیا اومدن پسر بودن و یا حتی بچه ای که دوقلو بوده  توی سونو اما موقع تولد یکی بوده و توصیح داد هر اتفاقی ممکنه بیفته!قرار شد یه مدت صبر کنیم و بعد یه سونو دیگه بدم و تا اون موقع روی جنسیت بچه هیچ برنامه ریزی نکنیم و از من خواست تا اون موقع با توجه به روحیم هیچی برای پسته نخرم و کمتر بهش وابسته باشم!
الان دو روز از این اتفاقات میگذره و اعتراف میکنم تازه یه کم تونستم با شرایط جدید کنار بیام.امروز رفتم تو کلاسای یوگای بارداری ثبت نام کردم و ازپنج شنبه باید شروع کنم ،بابایی رفته و دیگه من و پسته باید تنهایی از پس خودمون بر بیایم امروز که رفته بودم بیرون توی ترافیک اومده بود تو بدترین جای ممکن وایساده بود طوری که نمیتونستم نفس بکشم،اونم مثل من از ترافیک خوشش نمیاد و اینا فکر کنم نشانه اعتراضش بو د:)منم برگشتنی براش گوجه سبز و طالبی خریدم تا از دلش در بیاد:))

۱۳۹۱ اسفند ۲۶, شنبه

فرا جنست

بابایی یکشنبه بیست و هفتم اسفند قرار شده جنسیتت برای مامان و بابا مشخص بشه.
فرای جنست که قرار بر پسر یا دختر بودنت میشه،این تویی که آرزویی.این تویی که این روزها امید ما شدی.این تویی که برای من انرژی بیشتر و برای مامان هدف روشن تر شدی.خوشحالیم که تویی هستی قربونت برم.
قرار شده یکشنبه بیست و هفتم اسفند یک خبر خوبی هم علاوه بر تعیین جنسیتت به بابا بدن که اگر این خبر واصل بشه،قطعن به یکی ازبزرگترین آرزوهایی که داشتم برای رسیدنش قبل از آمدن تو،میرسم.
راستی بابایی چند روز قبل یکی از عموهای آنلاینت بهم گفت به پسته گفتی قرار شده در سال بحران پسته بدنیا بیاد
سال بحران پسته،سالی بود که ارزش پسته هم از ازرش آدمها بیشتر شد.خیلی گرون شد:)
فریبا جان اما دستور داده برای سلامتی پسته ما،مامانش از پسته استفاده کنه و اینبار در این تحریم با مردم همراهی نکنه
چند روز پیش مامان رفت حدود سی چهل تا پسته خرید ده هزار تومن:)
تعجب نکن عزیزم. واسه من و مامان هم یک کیلو پسته ده هزار تومن خاطره شد:)

۱۳۹۱ اسفند ۲۴, پنجشنبه

یک شنبـــــــــه!

امروز داشتم تو آیینه خودمو نگاه میکردم روز به روز قیافم بیشتر شبیه مامانا میشه,شکمم دیگه واقعا مامانی شده ,مامانی که میگم یعنی گردیش دیگه معلومه که اون تو یه کوچولوی نازه که داره واسه خودش استراحت میکنه !
این روزا دیگه راه رفتن برام یه کم سخت شده هم خسته میشم و هم کمرم درد میگیره دیگه باید با فریبا جون صحبت کنم واسه خریدن کمر بند :)
خواهر نازک تر از برگ گلم تحفه ای برام فرستاده که نگاش میکنم فقط دلم میخواد قربون صدقه اش برم,بعضی وقتا عذاب وجدان میگیرم از این همه محبتی که اون به من داره و یک ذره اش رو نیمیتونم جبران کنم ,گاهی احساس میکنم به خاطر تفاوت سنیمون منو بیشتر تو جایگاه دخترش میبینه تا خواهرش,کافیه یه خوراکی ببینه که حس کنه من دوست دارم تو هزار تا سوراخ موش قایم میکنه که منو ببینه تا بهم بده(ربطی به بارداریه من نداره ها همیشه اینطوریه الان که دیگه بدتره).الانم یه کیسه بزگ آلبالو از تو فریزرشون درآورد داد بهم,جای بابایی خالی که بعید میدونم چیزی ازش بمونه تا اون بیاد:)
یه حس انتظار عجیبی دارم ,اعتراف میکنم که نگرانیم چاشنیشه اما بیشتر انتظاره .همش منتظر اون لحظه ایم که دست و پاهای کوچولوی پسته رو میبینم,روزا بالای ده بار فیلم سونوش رو میزارم و قربون صدقه دست پای بلوریش(نخندین خوب من بلوری میبینم)و اون تپش قلبش که تو فیلم معلومه میرم ,یکشنیه اینقدر دور نبودا؟!

۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

ناپرهیزی!

چند وقت پیش با یه خانوم مسنی صحبت میکردم و اصرار داشت به من که هر خوراکی که میبینی یه کم ازش بخور و من تاکید داشتم هوس چیزی نمیکنم و اون قبول نمیکرد
داستانی تعریف کرد از زمانی که باردار بوده و گفت که اون زمان حمام ها خزینه بوده و اونم ماهای آخر بارداریش بوده و میره حمام,توی حمام تعدادی از خانومها مقداری غذا آورده بودن(اسم غذا رو یادم نیست اصفهانی بود) و میخوردن و من همش منتظر موندم به من تعارف کنن اما دریغ از یه لقمه,خلاصه به قدری هوس اون غذا رو کرده بودم که وقتی اومدم خونه زدم زیر گریه و هنوزم که هنوزه بعد از گذشت 40 سال از اون ماجرا خاطرش از ذهنم پاک نشده و الان هر غذایی که درست کنم یه کم برای همسایم میبرم ولو باردارم نباشه!
خاطرش برام خیلی جالب بود چون تا الان اصلا همچین حسی نداشتم و شاید هر چی دلم خواسته همیشه برام فراهم بوده ,مثل امروز که بابایی گفت ناهار داره املت میخوره من سریع لباس پوشیدم رفتم این سوپریه همسایه و تخم مرغ خریدم به اضافه کلی خوراکی که بیشترش برام ممنوعه ولی خوب دلم میخواست دیگه(حالا یه بار اشکال نداره)
ازظهره بعد از خوردن املت همینطور دارم خوراکیای جور واجور میخورم از بستنی بگیر تا پاستیل و پفک و چیپسو لواشک!خدا شب رو به خیر بگذرونه:))

۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

شاید آینده!

هنوز نگاه غمگین دخترک تو ذهنمه و ترس از آینده ی نامعلومش بودن توی این شهر رو برام سخت کرده,شاید این که خودم این روزها و شاید از سالها قبل به آینده ی پسته فکر کردم وهمیشه بزرگترین دغدم آینده پسته بوده الان منو نسبت به آینده ی اون دختر معصوم حساس کرده!

امروز خونه دوست عزیزی بودم که سالیان زیادیه مثل خواهر میمونه یرام همیشه درد دلامون برای هم بوده وجزو معدود دوستام بود که از اول آشناییم با بابایی همراهم بود .همیشه خوشبختیش آرزوم بود و شب عروسیش خیلی براش دعا کردم ,اما همون شب بابایی گفت خدا آخر عاقبت این دختر معصومو به خیر کنه ! شاید بابایی از همون شب دید که این مرد نمیتونه دوست من خوشبخت کنه و این زندگی 9 ماه بیشتر دوام نیاورد و الان 2 ساله این دو نفر در کش وقوس جدایین ,همه اینا رو گفتم که بگم این آقا از همون اول زندگی خیلی اصرار به بچه دار شدن داشت و دوست من قبول نکرده بود,زندگی که با یه خواستگاریه ساده شروع شده بودو فاصله نامزدی تا عروسی شاید به 3 ماه هم نکشیده بود.

امروز داشتم به این فکر میکردم اگر بچه ای تو این زندگی بود شابد این مادر تا آخر عمر به پای بچش میسوخت و میساخت و یا شاید طلاق میگرفت و بچه تا آخر عمرش بین پدر و مادر سرگردون میموند که در هر دو صورت آینده ای بهتر از دخترک نداشت.

همه این داستانا باعث شد تا به رابطه خودم و بابایی فکر کنم ,به عشقی که بینمون وجود داره و دلم قرص باشه که پِستم تو یه خانواده آروم بزرگ میشه,پِستم عشقو میبینه و لمس میکنه ویاد میگیره که عاشق بشه و محبت کنه! من و بابایی خیلی بچه دوست داشتیم ولی صبر کردیم تا تو آرومترین مرحله زندگیمون ورود پسته رو جشن بگیریم و از این بابت خیلی خوشحالم.

میخواستم داستان عاشقیه خودم و بابایی رو اینجا براتون تعریف کنم اما این داستان مفصل تر از این حرفاست و میخوام یه پست جدا بهش اختصاص بدم و داستان رو مو به مو تعریف کنم که اگر روزی پسته  خواست بشنوه ومن فراموشی گرفته بودم مکتوب اینجا داشته باشمش:)

۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه

بغض دخترک!

پدر یه پیرمرد 62 ساله است که همسر اولش سر زایمان با بچه فوت کرده و بعد از 20 سال دوباره ازدواج کرده که همسر دومم بچه دار نمیشده و از سرطان میمیره,یه پیرمرد کم حوصله با یه سری اخلاق خاص اماقلب مهربون,مادر یه زن45 یا 46 ساله که تو یه شهرستان کوچیک بزرگ شده و تازه اومده تو یه شهر بزرگ و دلش میخواد خیلی با کلاس باشه و یه سری عقده های درونی داره(اصلا منظورم این نیست که این عقده ها به خاطر شهرستانی بودنشه !نه فقط فکر کنم یه چیزی تو مایه های ندید بدید خودمون اونم به خاطر شرایط خانوادش)این دو نفر 4 سال پیش ازدواج میکنن و علیرغم اینکه که پدر میگه من دیگه حوصله بچه داری ندارم اما مادر گوش نمیده و بچه دار میشن ,الان یه دختر 3 ساله خوشگل و باهوش دارن که پر از انرژیه اما پدر دیگه حوصله بچه نداره و مادرهم فکر میکنه هر چی دخترش لخت تر لباس بپوشه با کلاس تر به نظر میاد کلا حیطه مسئولیت خودش رو برای بچه همین میدونه,دیروز مهمانشون بودم از هر طرف خونه بوی کثیفی میومد و اتاق دخترک پر بود از لباس وعروسک ,طوری که نمیشد وارد اتاق شد ,مادر میگفت من امروز 2 ساعت تو اتاق دخترک بودم و تمیز میکردم و من هر چی فکر کردم نفهمیدم تو این 2 ساعت چه کاری کرده اونجا,اصولا عادت دارم وقتی جایی میرم مهمانی تا شعاع نیم متری خودم رو بیشتر نمیبینم وبیشتر حواسم به خود مهمونی هست تا خونه میزبان اما شلوغی و به هم ریحتگیه خونه به حدی بود که احساس میکردم نمیتونم نفس بکشم ,دختر کوچولو با دختر یکی از اقوام که میتونست جای مادرش باشه خیلی اخت بود و از این که اون اومده بود خونشون خیلی ذوق میکرد همش داشت تلاش میکرد اتاقشو مرتب کنه ,یه کم که اسباب بازیها رو این طرف اون طرف کرد خسته شد ,دست به دامن بقیه شد که کمکش کنن اما اتاق خلی به هم ریحته تر از این حرفا بود,یهو وسط کار نشست دستش رو زد زیر چونش و گفت: مامان اگه امشب اتاقمو مرتب نکنی دیگه دوست ندارم!
احساس کرد تحقیر شده به خاطر کثیفیه اتاقش,حس کردم قلب کوچیکش به درد اومده اینقدر نگاهش غمگین بود که دلم میخواست بغلش کنم تا شاید آروم بشه اما حس کردم اگه بغلش کنم میفهمه که مادرش تو جایگاه مادری برای اون نیست و قلبش بیشتر به درد میاد!
اتاقو ول کرد رفت تو آشپزخانه واز اونجایی که این مادر آشپزی بلد نیست ,همیشه پدره که آشپزی میکنه و اونم تو آشپزخونه بود ,دخترک یه کم شیطنت کرد اونجاشاید برای این که یادش بره اتاقشو,پدر فریاد بلندی سرش کشید و دختر با بغض از آشپزخونه اومد بیرون,مادر با قیافه حق به جانب رفت سراغ دختر و رو به پدر فریاد زد شخصیت داشته باش تو آدم نیستی که بچه داشتی باشی!
من همینطور به دخترک خیره شده بودم و اشکهای معصومش رو میدیدم , نگاه غمگینش رو که انگار از این زندگی خسته شده بود!
چشمام از اشک پر شده بود ,دلم برای دخترک سوخت شاید بهتره بگم قلبم براش آتیش گرفت رفتم توی دستشویی و آبی به صورتم زدم ولی دیگه طاقت موندن توی اون جمع رو نداشتم ,به بهانه کمر درد رفتم تو اتاق دخترک و تا آخر مهمونی همونجا خوابیدم.....

۱۳۹۱ اسفند ۹, چهارشنبه

انتظار!

بعد از روزی که از پیش دکتر اومدم سعی کردم خودمو سرگرم کنم والکی نشینم واسه خودم خبالیافی کنم و به چیزای خوب فکر کنم,اعتراف میکنم که روزای اول فکر میکردم پستمو از دست دادم وشوک عجیبی بهم وارد شده بود, همش تو این سایتا و کتابای مختلف دنبال مطلب در مورد غربالگریه سه ماهه اول میگشتم ,گاهی بعضیاشونو چندین بار میخوندم و اصلا جسارت نداشتم راجع به این موضوع با کسی صحبت کنم وفقط با بابایی اونم خیلی کم حرف زدم.
این چند وقته با همه رفتم خریدِ عید, یعنی روزی سه چهار ساعت فقط راه میرم دیگه کم کم بزرگیه شکمم داره اذیت میکنه و وقتایی که هوا سرده انگار پسته برا خودش گرما جمع میکنه اون تو و شکمم ورم میکنه ,اما خوب کلا راه رفتنو دوست دارم و آرومم میکنه .
یه چند روزی هم هست که اومدم خونه مامانِ بابایی و اینجا با بچه ها هر روز عصر میریم پیاده روی ,مامان بزرگ کلی لباس واسه پسته خریده و اصلا به حرف ما که بزارین جنسیت این پسته کوچولو معلوم بشه گوش نمیکنه و هر روزم این لباسارو میاره وکلی قربون صدقشون میره,دیروز قول داد دیگه هیچی نخره بعد امروز میگه :اعظم این مغازه سر فرعی 10یه لباسای خوشگلی آورده!و طبعا من:)
خلاصه مشکل دیگمونم اینه که اینجا فکر میکنن من همش باید دهنم بجنبه وهر چیم که بیرون ببینم دلم میخواد و منم که دکتر بهم گفته باید مواظب وزنم باشم این وسط گیر کردم و فقط به زندگی لبخند میزنم:)
دیروز با یکی از دوستام که تازه نی نی آورده صحبت کردم و گفت این چک دوباره برای خیلیا پیش میاد و اصلا نگران نباش و گفت که سونو سه بعدیم هیچ ضرری نداره و فقط خیالت رو از هر جهت راحت میکنه,حرفاش خیلی آرومم کرد و حالا باید تا 22 صبر کنم
شبا گاهی حدودای ساعت 5 بیدار میشم و بیخواب میشم بعد میشینم با پسته کلی حرف میزنم, از آرزوهام میگم براش و کلی باهاش درد و دل میکنم ,گاهی حس میکنم نشسته روبروم و دستش رو زده زیر چونش و با اون چشای خوشگلش داره نگام میکنه و به حرفام گوش میده ,خیلی حس قشنگیه اون ساعتای صبح که همه جا سکوته!

۱۳۹۱ بهمن ۳۰, دوشنبه

برکت وجودت

سلام بابایی
چند روزی شده به اینجا سر نزدم.بعد از ذوق بودنت،از برکت وجود تو سرم این روزها شلوغ شده،حتی وقت استراحت هم نمیکنم.
تا چند روز دیگر با خبری شیرین میام:)

۱۳۹۱ بهمن ۲۵, چهارشنبه

شاید!

میخوام یه چند وقتی ننویسم ,نگم از حسم از خوشحالیم ! میخوام راحت تر با بودن پسته کنار بیام پسته بزرگ میشه حتی اگر اینقدر من بهش توجه نکنم!دیدن اون کلمه ریچِکد بدجور من رو به هم ریخته جوری که اون خنده مضحک که وقتی  خیلی ناراحتم اومد سراغم وقتی که نمیدونم باید چیکار کنم وقتی که خیلی نگرانم وقتی که نمیخوام بقیه بفهمن من نگرانم و بی اختیار میخندم بی اختیار توضیح میدم!
وقتی ازمطب اومدم بیرون فقط دلم میخواست حرف بزنم با هر کی در مورد هر موضوعی فقط مشغول باشم تا به جملات آخر دکتر فکر نکنم  این که دوباره باید آزمایش تکرار بشه این که باید سونو سه بعدی بدیم تا خیالمون راحت بشه خیلی سعی میکرد نگرانم نکنه اما همون جمله ای که تا قبل از عید باید ببینمت برای به هم ریختن من کافی بود!
شاید این هم یه آزمایش مثل همون چک کردن قندم واسه دیابت باشه اما مسئله اینجاست که من  و پسته اینقدر به هم نزدیک شدیم که الان خراشی به اون برای من حکم از دست دادن عضوی رو داره,نمیدونم چطور میتونم خودم رو سرگرم کنم تا 22 و تکرار این آزمایش لعنتی!شاید ننوشتم شاید رفتم سفر تا درگیر بشم تا زمان زودتر بگذره!

۱۳۹۱ بهمن ۲۰, جمعه

ذوق بودنت

برای اولین بار،اولین جنینی که دیدم فرزند خودم بود.فرزند چهار سانتیمتری من،امروزنوزدهم/بهمن ماه/نود و یک، به گواه خانم دکتر هایده غلامی، وقتی فهمیدی قرار بر این شده که من هم به تماشای حضورت بنشینم،رقصان و شادمان به تقلایی افتاده بودی باور نکردنی. دو روز تمام بود به همراه مادر،خواهش کنان خواستاراین فعالیت شده بودیم.ناز می کردی و تنبلی به وفور.مادر را خسته کرده بودی اما دست از تنبلی بر نمی داشت.
خلاصه بعد از سه بار سونوگرافی،دست از لجبازی برداشتی و شروع کردی به تکان خوردن و با حضور من به فعالیتی رسیده بودی که باعث تعجب خانم دکتر هم شده بود که به شوخی فرمودند فرزندتون ،هم پرروئه و هم زبون دراز:)
چهره خندان مامان و وصف حال خوم،وصف شدنی نیست و قابل انتقال بر نوک انگشتانم برای نگاشتنِ این شورِ شیدایی.

و البته زبان دراز و انگشتهای کشیده تو.
حال خوبی داشتم بابا.حال خوبی
بی قراری های مامان و بابا روزبروز بیشتر می شود.
مامان،فیلم این شیطنتِ خاصِ دلنشینت را در پست قبلی گذاشته.
تمام زندگی ما شدی.

غربالگری،سه ماهه اول

خوب این چند روز که جناب پدر تشریف آورده بودن سرمون خیلی شلوغ بود از مهمونیه بچه های دانشگاه شروع شد که بعد از 8 سال همدیگه رو دیدم و من دوباره حس اون روزای دانشجویی رو شیطنت هاش رو داشتم و کلی بهمون خوش گدشت هنوز خستگیه مهمونی از تنمون نرفته بود که رفتیم عروسیه  خاله صدف
وای که چقدر خوش گذشت و آخر شبم کلی با پسته و بابایی رقصیدیم :)
این پسته از الان باید یاد بگیره که همیشه تو ندگی شاد باشه و بخنده و برقصه:)
و اما داستان آزمایشهای سه ماهه اول
روز دوشنبه با بابایی رفتیم پیش فریبا جون تا ببینیم که چیکار باید بکنیم و اونم مثل همیشه با لبخندای گرمش بهم آرامش میداد که همه چیز مرتبه و نگران هیچی نباشم اینقدر خوب حرف میزنه که هرچی استرس دارم  انگار تو مطبش از بین میره بابایی هم به این حرف من ایمان آورد و اونم خیالش راحت شد که دکتر پسته خوبه!
روز چهار شنبه هم با بابایی صبح زود رفتیم آزمایشگاه نیلو که خانم دکتر گفته بود و من دوباره مجبور شدم از اون شربت گلوکوزا بخورم!ساعت حدودای 10 بود که به بابایی گفتم بره یه چیزی بخوره آخه طفلی به خاطر من هیچی نحورده بود و دوباره همون داستان قبل که هر یه ساعت یه بار باید آزمایش خون میدادم و اینبار خدا رو شکر فقط خون بود:)
ساعت 1 که آزمایشا تموم شد رفتیم سونوگرافی که آزمایشگاه معرفی کرده بود یه ساختمون خیلی شیک با دکوراسیون داخلی شیکتر!البته وقتی هزینه سونو رو دیدم فهمیدم این همه هزینه واسه چیه!
به توصیه منشی کلی چیزای شیرین خوردم که این کوچولو موقع سونو تکون بخوره اما وقتی رفتم رو تخت خانم دکتر هر کاری کرد یه تکون به خودش نداد این بچه همینطوری که روتخت دراز کشیده بودم از مانیتور روبرو پسته رو میدیدم تو دلم گفتم
پسته جون مامانی تکون بخور دیگه از حال رفتم دیگه! بعد دیدم همچین یه حالت عشوه واری اومد و یه کم خودشو تکون داد ولی فایده نداشت و دکتر گفت باید کاملا بچرخه!
این بود که پسته کوچولو ما رو راهی خونه کردو سونو افتاد واسه پنج شنبه!
بار اول که رفتم رو تخت تلاشای من وخانوم دکتر واسه تکون دادن این بچه نتیجه نداد ,خانوم دکتر خندید و گفت این بچه امروزم سر کارمون گذاشته پاشو برو یه کم راه برو!
خلاصه با بابایی رفتیم و تو خبابون ولیعصر کلی را رفتیم و باقلوا و دنت و کمپوتو هر چی شیرینی پیدا کردیم خوردیم (بابایی هم با من همراهی میکرد اذیت نشم)
کلیم رفتیم سیسمونی دیدم و ذوق کردیم:)
وقتی اومدم مطب منشی گفت یه کم دیگه تو راهرو راه برو منم رفتم کنار اون خانومایی که به درد من دچار بودنو تو راهرو داشتن قدم میزدن,تو صحبتامون فهمیدم تقریبا سن بچه هامون یکیه و جالب بود که هر کدومشون یه چیزی دوست نداشتن و ویار یه چیزو داشتن و تنها من بودم که خیلی خوشحال همه چی دوست داشتم:)
و جالب تر اینکه تنها کسی که که معلوم بود بارداره من بودم و خیلی شیک سارافونی رو که با بابایی خریده بودیمو پوشیده بودم وبه داشتن شکمم افتخار میکردم:)
همشون فکر میکردن من ماه 6 یا 7 باشم! ناگفته نماند که روحیه شاد من خیلی حال و هواشونو عوض کرد و احساس کردم من بیشتر از همشون از مادر بودن خودم خوشحالم:)
این بار دیگه پسته جون با کلی ناز یه تکونایی به خودشون دادن و تو کل مدت سونو زبونشون بیرون بود(الهی دورش بگردم شیکمو)
خانوم دکتر میگفت این یا دختره یا یه پسر خیلی لوسه:)
وقتی بابایی اومد تو شروع کرد ورجه وورجه و دستاشو آورد بالا طوری که انگشتاشو میتونستی ببینی !احساس میکردم بابایی دلش میخواد مانیتورو بغل کنه و اینقدر خوشحال بود که چشاش پر اشک شده بود ,خانوم دکتر گفت ببین باباش اومد تو پر رو شد شروع کرد تکون خوردن  این زبونشم که همش بیرونه و معلومه از اون زبون درازاست:)
سی دی سونو رو هم گرفتیم و اینجا میتونی ببینی:)

۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه

حواس بابا !

امروز بعد از اینکه از جلوی چند تا مغازه خوراکی فروشی رد شدیم و کلی خوراکی های رنگارنگ دیدیم یه نگاهی به بابایی کردم دیدم خیلی خونسرد داره رد میشه !
من : میگما هر وقت چیزی هوس کردی بگو برات بخرم !
بابایی: ها !! آها:))))))))
خوب راست میگم دیگه:)

۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

حلوا

یعنی همه مادرا وقتی بچه شون یه چیزی میخواد عین فرفره پا میشن درست میکنن ؟من سال تا سال حلوا نمیخورم اونوقت این فسقلی حلوا هوس کرده :)خدا پدر مادر این وبلاگای آشپزی رو بیامرزه اگر نه من حلوا بلد نبودم درست کنم :)
ولی خوشمزه ترین حلوایی بود که تو عمرم خوردم:)))

۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

عجایب مادرانه:)

ازعجایب مادرانه همین بس که من اصلا وقی تنهام غذادرست نمیکنم و نهایت لطفی که به خودم بکنم نون و پنیر سبزی یا خیار و گوجه است و معمولا غذا رو از بیرون تهیه میکنم و اما امروز صبح ساعت 8.5 بود  که چشمام باز شد ودیدم عجیب گرسنمه و از اونجایی که من مدتی خونه نیودم , پنیر تو خونه نداشتیم و من از شب قبل تصمیم گرفته بودم صبحانه نیمرو بخورم اما ظاهرا این پسته کوچولو دلش فقط پنیر میخواست واصلا قول وقرار دیشب یادش نبود ,این بود که صورت شسته و نشسته شال وکلاه کردم ورفتم پیش آقا مجید سوپر مارکت محله و جالب اینجا بود که اونجا پسته کوچولو دلش خامه وماست و شیرم خواست,هی بهش گفتم بچه جون ماست داریم و از اون اصرار که نه اون کمه من زیاد دلم میخواد ,وقتی هم رسیدم خونه باز هم از همون عجایب این که یه دونه ظرف خامه رو تا تهش خوردم! کاری که قبلنا عمرا میتونستم انجام بدم:)
صبحانه که میل شد حدودای ساعت 11 بودکه احساس کردم عجیب گرسنمه  و همش کتلتای خوشگل داره از جلو چشم رژه میرن,هی با خودم گفت آخه کی حوصله داره بشینه کتلت درست کنه اما ظاهرا زور پسته بیشتر بودو کتلتای ما ساعت 12 آماده بود تازه نصفشم همون رو گاز خورده شد:)
بعد از میل شدن ناهار خسته  کوفته اومدم رو تخت دراز کشیدم و از خستگی غش کردم و فکر کنم یه 1 ساعتی خواب بودم وقتی بیدار شدم از شدت تشنگی رفتم سر یخچال و یه لیوان شیر خوردم و بعدش چشمم افتاد به آلو جنگلی هایی که دیروز خرید بودم رو میزونشستم یه چندتایی خوردم و همش به این پسته میگفتم بچه جون اینقدر مزه ها رو قاطی نکن حالت بد میشه,یه کم از این پسته بادوما بخور جون بگیری اما انگار اون فقط دلش آلو میخواست !
 عصری داشتم تو نت دنبال مطالب در مورد هفته دهم بارداری میگشتم که چشمم افتاد به یه ظرف کوفته خوشگل ویهو گشنم شد حالا کوفته از کجا میاوردم(قابل توجه خاله یاسمن که تو سیاه زمستون هی عکس آلو سبز میزاره)
تازه من کوفته بلد نیستم درست کنم و نزدیک ترین غذای که مزش به کوفته نزدیک بود دلمه بود!
حالا باید شال کلاه میکردم و دوباره میرفتم واسه تهیه ی مواد  دلمه! یه لحظ خودمو تو آینه دیدم و خندم گرفت از این هوسای پسته:)
فکر کنم واسه تهیه دلمه یه 2 ساعتی  رو پا بودم وقتی زیر قابلمه رو روشن کردم هی هر نیم ساعتی یه بار سر میزدم ببینم آماده شده یا نه!نمیتونستم زیاد صبر کنم وقتی آماده شد تا میخواستم بکشم تو بشقاب یه دونشو رو گاز خوردم و کلی با خودم خندیدم که من دور روز دیگه با این بچه شکمو چیکار کنم:))))

۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

اولین سفر

هفته نهمه من تازه از یه مسافرت کوچولو با پسته برمیگردم,شاید اون شهر محل تولدمه شاید اون شهر همیشه برام پر از خاطره بوده و کوچه به کوچش منو یاد گذشته میندازه اما دلتنگیه این دفعه فرق میکرد این دفعه آدمها هم فرق میکردن همه مهربون بودن همه به من لبخند میزدن گاهی حس میکردم با این که هنوز ظاهرم خیلی نشون نمیده که من یه کوچولو دارم اما انگار آدمها از نگاهم این رو میخوندن و همه بی اختیار لبخند میزدن انگار همه خوشحال بودن که یه نفر داره پاشو تو این دنیا میزاره انگار همه احترام میزاشتن به کوچولویی که تو راهه و همه سعی داشتن به واسطه من محبتشون رو بهش نشون بدن.
وقتی که داشتم که ازاو کوچه ی بلند جلو مدرسه رد میشدم درختای کوچولوی کنار کوچه رو دیدم و بی اختیار خندیدم یاد اون روزای برفی افتادم که بادوستام نوبتی زیر درخت می ایستادیم و بقیه با لگد همه برفا رو میریختن سرمون ,وای که چقدر اون لحظات خوب بود با این که بعدش حتما یه سرمای حسابی میخوردیم اما لذت اون برفو حاضر نبودیم از دست بدیم ,مامان هیچ وقت به من نگفت این کارو نکن ,شاید اونم یه روز همچین چیزی رو تجربه کرده بودو دلش نمیومد منو ازش محروم کنه!یعنی منم یه روزی به پسته اجازه میدم همچین کاری بکنه؟
تو این چند روز همش به آدما وکوچه های شهرم نگاه میکردم نگاهی که همش دنبال خاطره بود حتی او مخابراتی که الان شده بود یه سوپر مارکت بزرگ و من چقدر ازش خاطره داشتم
تو این سفر هانیه کوچولو هم به دنیا اومد(البته بابایی خبرشو گذاشت همون موقع) یه دختر نازه آروم با دستهای کشیده و صورت کوچولو و لب هایی که فقط تو خواب میخندید ,خوشحال بودم که از لحظه تولدش تو بیمارستان کنارش بودم و اولین نگاهش به زندگی رو دیدم!
آخی دختر نازمون انگار میدونست که اگه زیاد گریه کنه اونوقت آبجیه کوچولوش ممکنه خیلی اذیتش کنه و اصلا صداش در نمیومد!هانیه قرار بود 23 بهمن به دنیا بیاد اما انگار دیگه طاقت دوری عمشو نداشت فردای روزی که من رسیدم اراک به دنیا اومد :)البته ناگفته نماند که شب قبلشم به مامانشم گفتم به این دخترت بگو عمت اصلا حوصله صبر کردن نداره!شاید تولد هانیه یه مقدمه بود برای به دنیا اومدن پسته ,اون صورت معصوم و اون نگاهی که هر وقت مامانش نگاهش میکرد ذول میزد تو چشاش و تنها عکس العملی که میتونست نشون بده درآوردن زبونش به نشانه گرسنگی بود !اعتراف میکنم که به نگاههای هانیه به مادرش حسودیم شد:)
تو گیر و دار به دنیا اومدن هانیه من بادکترم صحبت کردم و گفت که دیگه وقتشه برم سونوگرافی,و نمیدونم چرا این بار میترسیدم از این کار از بس از اطرافیان شنیده بودم که مثلا باردار میشن اما قلب بچشون تشکیل نمیشه
توی آزمایشگاه از ترس این که سونو خوبی داشتم باشم اینقدر آب خوردم که دیگه در مرحله انفجار بودم (آخه این دانشمندا چه غلطی میکن چرا سونو بی آب اختراع نمیکنن)وقتی رو تخت دراز کشیدم قلبم مثل گنجیشک میزد و مرد بد اخلاقی که داشت سونو رو میگرفت هم مدام میگفت خانوم شل بگیر شکمتو و منم جرات نمیکردم بگم دارم میترکم آخه:)
وقتی کارش تموم شد حیرت زده داشتم نگاش میکردم این قدر سکوت بد اخلاقی داشت که جرات سوال کردن نداشتم که یک دفعه دختر عموم که همراهم بود پرسید قلبش تشکیل شده دکتر ؟ یهو قیافش از این رو به اون رو شد لبخند زد و گفت بله خانون هفته هشتم هستن و قلب بچه هم تشکیل شده :)
خیلی دوست داشتم عکس سونو رو بزارم اما متاسفانه این چند روز بیرون نرفتم که اسکنش بکنم اما تو اولین فرصت میزارم یا شایدم گذاشتم سونو بعدی که این کوچولو یه کم شکل و شمایل داشته باشه:)
الان دیگه نشستن طولانی یه کم برات سخت شده با بابایی به این نتیجه رسیدیم که یه تبلت بخرم که هم بتون بیام نت و هم یه سری کتاب پی دی افی رو که جمع کردم بتونم بخونم . وقتی فکرشو میکنم هفت ماه دیگه صبر کردن واسه به دنیا اومدن پسته کوچولو راه بسیار طول درازی به نظر میرسه:)

۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

قلب تو قلب زندگی

نازنینم
امشب مامان خبر داد قلب خوشگلت شکل گرفته و هشت هفته ای شدی:)
قلب ما هم امشب دوباره شکل گرفت.
قلب تو باعث شد قلب ما به طپشی وصف ناپذیر رو بیاره و صدای قلبمون بلند تر و بلند تر بشه.
قلب تو خبر از فردای شیرینی به ما داد.فردایی که با تلاش ما برای تو باید ساخته شود.صدای قلب هر سه مان را می شنوم با اینکه از شما دورم.صدای قلبت ضرب آهنگ زندگی ما شده.صدای قلبت غصه ها را از ما دور کرده.صدای قلبت صدای زندگی ماست.
صدای قلبت وصف کردنی نیست قربونت برم.

۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

احساس و منطق وجودت

بابایی
امشب  یعنی  هجدهم دی ماه نود ویک دختر داییت بدنیا آمد و این یعنی اینکه دختر دایی احتمالن هفت ماه از شما بزرگتره
مامان امشب وقتی بدنیا آمد کنارش بود. می تونم حدس بزنم وقتی دختر دایی بدنیا می آمد چطوری داشت به تجربه های زندایی نگاه می کرد و داشت به تو و روز آمدن تو فکر می کرد.
وقتی زنگ زد گفت هر دو با هم ذوق کردیم.هر دو هم احساس میکردیم راهی رو که حدود هفت ماه دیگه برای تو باید برویم.
روزها سرکار زیاد به تو فکر میکنم.به آمدنت وفردای آمدنت.
به اینکه چکار باید بکنم تا تو همیشه خوشحال و شاد باشی. تا تو همیشه کمبودی احساس نکنی.شاید خیلی احساسی باشه بابا اگر آرزو کنم همیشه کمبودی نداشته باشی.
منطقی اینه که باید تلاش کنم که تو نیازی نداشته باشی.
دلم میخواست امشب حرفای بزرگ با تو بزنم.بهت بگم همیشه هم زندگی نباید طوری که خیال میکنی باشه.گاهی خیال بسیار فراتر از واقعیت میره و آدم از واقعیت فاصله میگیره.واقعیت های زندگی رو بزرگتر که شدی برات مینویسم و میگم نازنینم.اما آنچه این روزها نیاز دارم احساس پاک وجود توئه که با منطق روزبروز بزرگ شدن و ملموس شدنت عین حقیقت شده.



۱۳۹۱ دی ۱۵, جمعه

تابیران!

شیرینیه زندگی یعنی یه دوست خوب (خاله یاسمن)با خاله مهربونش(خاله مهناز)از اون سر شهر پاشن بیان برای مامان پسته یه غذای خوشمزه شمالی(تابیران) درست کنن و مامان پسته اینقدر بخوره که نفسش در نیاد:)
دیشب با بچه ها نشستیم کلی اسم واسه پسته پیدا کردیم و خندیدیم ,تا اسم این بچه بخواد پیدا بشه کلی از مهمونای ما سرگرم میشن  چون من دوتا کتاب اسامی رو که دارم گذاشتم رو مبل و هرکس میاد خونمون بر میداره ومیخونه و کلی میخنده :)

۱۳۹۱ دی ۱۳, چهارشنبه

سختی ها وشیرینی ها

خوب این پسته کوچولو نمیدونم چیکار میکنه که من صبحا قندم میره بالا و خانم دکتر یعنی همون فریبا جون گفتن که باید آزمایش بدی. این بود که دیروز ما سلانه سلانه ساعت نه گشنه و تشنه رفتیم آزمایشگاه و اونجا یه لیوان گنده گلوکوز دادن بمون خوردیم ,چشمتون روز بد نبینه از زهرمار بدتربود اما خوب باید میخوردیم و به زمین وزمان فحش میدادیم اینقدر اونجا حالم بد بود که حتی زیبایی اون دختر بورِ چشم رنگی هم تحریکم نکرد که برم وبشینم باهاش بازی کنم ,اینقدر این دختر ناز بود که هر کسی از کنارش رد میشد می ایستاد وبی اختیار لبخند میزد و فکر کنم تمام پرسنل آزمایشگاه باهاش عکس گرفتن!

لیوان گلوکوز رو که خوردم خانم متصدی گفت که یک ساعت باید همونجا بشینم برای آزمایش بعدی و نباید هیچ چیزی جز آب بخورم و من هم که کلن میونه خوبی با آب ندارم پس ناچارا هیچی نمیخورم دیگه:!توی تمام اون یک ساعت داشتم خودم رو مجاب میکردم که چطوری یه لیوان دیگه از اون زهر ماری رو بخورم و باخودم قرار گذاشتم که به اون خانوم مهربون بگم که توش برام یکم آبلیمو بریزه تا راحت تر بتونم بخورمش و وقتی که بعد از یک ساعت رفتم و گفت که نیازی نیست دیگه بخوری کم مونده بوده بغلش کنم:)

اما زجر داستان اونجا بود که باید چهار ساعت مینشستم و هر یک ساعت یک بار گلاب به روتون آزمایش ادرار و خون میدادم ,حالا خون که اشکال نداره(هر چند من از آمپول میترسم)اما آخه شکم خالی من ادرار از کجا بیارم اونم چهار بار !

ساعت 1 وقتی آخرین آزمایشم رو دادم اولین کاری که کردم لقمه نون پنیری رو که صبح گذاشته بودم تو کیفم رو درآوردم تا شاید شوری پنیر اون شیرینیه لعنتی رو کمی از بین ببره.وقتی رسیدم خونه تنها کاری که تونستم بکنم خوردن یه لیوان چای بود و بعدش از هوش رفتم,روز سختی بود ولی به قول دوستان راهی بود که باید رفت:)

اما از شیرینی این روزام براتون بگم که قشنک ترین پیغامی که تا الان داشتن پیغام علیرضای کوچولو (البته علیرضا 16 سالشه اما هنوز برای من کوچولوه)بود واسه عمش:

- قرون عمه گلم برم,پسر عمه مون خوبه؟:*

یعنی وقتی اینو خوندم دلم میخواست علیرضا پیشم بود ومثل بچگی هاش محکم بغلش میکردم و گازش میگرفتم,یاد اون علیرضای کوچولو افتادم که وقتی از بیمارستان آوردنش من چطوری محکم بغلش کردمو ذوقشو میکردم ,حالا اون پسر کوچولو مردی شده واسه خودشو حالا اون ذوق میکنه که عمه قراره نی نی بیاره و با همون شیطنتا میگه که دلش پسر عمه میخواد:)

خیلی حس خوبی بود هنوز شیرینیشو احساس میکنم:)

قربون پسته عزیزم برم که اینقدر همه دوسش دارنو منتظرن که زودتر بیاد:):*