۱۳۹۲ تیر ۷, جمعه

خاله سارا

الان که پیغام خاله سارا رو خوندم کلی حسودیم شد ، راستش دلم خواست که منم تو بچگیم یه همچین خاله ای میداشتم اینقدر حسرتش رو داشتم که هنوز تلخیشو حس میکنم، واقعیت اینه که ما الان باید اسم پسته رو انتخاب کنیم تو ماه چهارم که بابایی سرش خلوت تر بود داشتیم این کار رو میکردیم اما خوب بعد از اون جریانات تغییر جنسیت پسته به خاطر شرایط روحیه من تصمیم گرفتیم دست نگه داریم ، این ماه قرار بود بابایی بیاد و یک روز فقط واسه اسم پسته وقت بزاریم اما متاسفانه بابایی فقط سه روز تهران یود اونم درگیر خرید واسه پسته و مهمان داری!حالا یه پست واسه اسم پسته میزارم فقط میخوام اینجا به دخترکم بگم که نه گفتن رو از الان تمرین کنه چون متاسفانه من و بابایی تو این مورد خیلی مشکل داریم و خیلی وقتا زندگیمون تحت الشعاع همین موضوع قرار گرفته و لطفهای زیاده از حدمون زندگیمون رو تحت شرایط بدی قرار داده ، دوست ندارم پسته اینطوری باشه و اون یاد بگیره اولویتش تو زندگی اول خودش باشه بعد دیگران !

۱ نظر:

  1. اینقدر من تنهایی اومدم اینجا کامنت گذاشتم، که تیتر شدم :)))
    بوس به پسته و مامانش

    پاسخحذف