۱۳۹۷ دی ۳, دوشنبه

شرح پنج سالي كه گذشت (قسمت اول)

.

از آخرین باري كه اينجا نوشتم پنج سال ميگذره ...

زمان زياديه و خيلي اتفاق ها ميتون افتاده باشه آروين الان يه پسر پنج ساله شيرين و دوست داشتني شده ،داره لحظه شماري ميكنه زودتر بزرگ بشه كه بتونه تنهايي بره سفر !نميدونم اين پنج سال رو چطوري بايد تعريف كنم اينقد فراز و نشيب داشتم كه مرورش خيلي راحت نيست !

ماماني مينويسم برات تا بدوني زندگي بالا پايين زياد داره تو پايين هاش خيلي غصه نخور كه روزهاي خوب بالاخره ميرسه ،تو بالاها هم خيلي دلبسته نشو و هميشه واسه سختي آماده باش...
وقتي به دنيا اومدي همه جمع شدن خونه ما تو اون خونه سي وهشت متري كلي مهمون داشتيم كه همه به عشق ديدنت اومده بودن !روزهاي اول خيلي سخت بود واسه من !درد داشتم و از طرفي ناتواني حالم رو بد كرده بود ،همه گرفتار تو بودن و من خيلي احساس بي پناهي ميكردم!براي يه بلند شدن ساده بايد از بقيه كمك ميگرفتم و اين برام خيلي سخت بود دوست داشتم همه كارهات رو خودم انجام بدم ولي واقعا نميشد !اينقدر كوچولو بودي كه همش ميترسيدم نكنه زير پتو خفه بشي !شب ها چند بار دستم رو ميگرفتم جلوي دهنت ببينم نفس ميكشي،شير خوردنت كه خودش مثنوي شده بود !شاهكاري كه من كرده بودم و طبق تحقيقات فضاي مجازي قطره شيرافزا خريده بودم و خورده بودم !شير اونقدر زياد شده بود كه اون لبهاي كوچولو توانايي مكيدنش رو نداشت ،خلاصه من و مامان اشرف با اشك و آه و زاري شير رو با شيردوش ميدوشيديم و با قاشق ميداديم جنابعالي ميل كنيد !تا روز سوم ديگه خسته شديم از شرايط و راهي بيمارستان شديم كه بابا ما چيكار كنيم با اين وضعيت ؟خانوم پرستار دو تا ليوان داد دستم و گفت هر چي شير داري بريز تو اينها اينقدر فشار بده كه هيچ شيري نمونه توي سينه!نشون به اون نشون كه با مامان اشرف سه ليوان شير دوشيديم ،،قشنگ احساس گاو شيرده مش حسن رو داشتم😂😂 
خدا رو شكر مشكل شير از اون روز ديگه حل شد البته از زحمت هاي زندايي هم تو اون روزها نبايد چشم پوشي كرد.
فكر كنم نزديك بيست روزگي بود كه سفرهاي ما شروع شد اول رفتيم اراك تا همه تو رو از نزديك ببينن،يه چند روز اونجا بوديم و بعد هم رفتيم اصفهان 
ديگه من حالم خوب شده و بود وتمام دغدغه ام رسيدگي به تو بود اون روزها وقتي تو صورتت نگاه ميكردم و صداي نفس هات رو ميشنيدم احساس ميكردم خوش بخت ترين آدم روي زمينم ،لبخندهاي كوچولوت زيباترين تصويري بود كه ميتونستم ببينم !
روزي كه رفتيم بيمارستان براي ختنه من و دايي ناصر طاقت نياورديم از بيمارستان زديم بيرون قشنگ بغض كرده بوديم دوتامون ولي به روي هم نمياورديم ،اون شب تا صبح بالاي سرت اشك ريختم !
نميدونم تصميم درستي گرفتيم يا نه ولي خيلي با ديگران مشورت كردم كلي مقاله خوندم و به اين نتيجه رسيدم اگر اصولي انجام بشه هيچ ضرري برات نداره و به قول آتوسا ما تو اين جامعه داريم زندگي ميكنيم و خلاف جهت آب شنا كردن بعدا ممكن به خودت آسيب  بزنه پس انجامش داديم ،
اين پروژه بزرگ رو به سلامت رد كرديم ،وسخت ترين روزها براي من روزهاي واكسن بود از اون لحظه زدن واكسن كه پا به پاي تو اشك ميريختم بگير تا شب هاي بعد از واكسن كه تا صبح نگاهت ميكردم و دماي بدنت رو چك ميكردم مبادا تبت بالا بره !فكر كنم تنها باري كه براي واكسن تنهايي رفتيم يك سال و نيمگي بود كه اون هم مجبور بوديم قوي باشيم چون كسي نبود كه همراهمون بود بياد اگر نه براي همه واكسن ها يك تيم دلداري كننده همراهمون بود :))
بعد از سفر اراك وقتي ديگه همه تو رو ديدن كلي ذوقت رو كردن رفتيم اصفهان و از اونجايي كه در خانواده پدر شما اولين نوه بودي اشتياق خانواده براي ديدنت چندين برابر بود ،همون شب اول كه رسيديم اينقدر مارو اتاق به اتاق كردن كه اينجا باد كولر داره اونجا از پنجره سوز مياد كه بعد از ظهر ديديم آب بيني مبارك سرازير شد:))ما هم كه تا حالا بچه مريض نديده بوديم به توصيه عمه خانوم يه مشت پنبه چپونديم تو كلاهت و يه مشتم رو سينت گذاشتيم كه گرمت بشه خوب بشي!ساعت هاي يك شب بود احساس كردم بدنت گرمه ،دماسنج گذاشتم سيو هشت و يك بود منم سراسيمه بابا رو بيدار كردم و راهي درمانگاه شديم و خانوم دكتر بيچاره رو از خواب ناز بيدار كرديم !خانوم دكتر كه چشماش رو با چوب كبريت نگه داشته بود وقتي ميخواست ضربان قلبت رو چك كنه ،با تعجب پرسيد چند تا لباس تنشه؟گفتم دو تاس پنبه گذاشتيم اگر سرما خورده بود خوب بشه !!!لبخند تمسخر آميزي زد و پنبه ها رو در آورد و حتي دماسنج هم نزاشت و گفتم بريد بخوابيد بچه فقط گرمش شده😂😂😂😂
ماهم خجالت زده و خندان اومديم خونه🙈🙈🙈
خلاصه كه ما يك ماهي موندگار شديم اصفهان و بعد هم برگشتيم خونه ،حالا من بودم و تو و بابا هم كه بيشتر مواقع عسلويه بود.
برنامه ريزي كرده بودم كه هر روز بعد از ظهر با كالسكه ميرفتيم پارك ديگه تمام بچه هاي پارك ما رو ميشناختن و من كه تا اون روز خيلي از خونه بيرون نميومدم با تمام خانم هاي محله آشنا شده بودم.روزهاي شيريني بود و من از بزرگ شدن پسر كوچولوم لذت ميبردم و فقط دوريه بابا بود كه بزرگترين مشكل اون روزهامون بود.
.
از آخرین باري كه اينجا نوشتم پنج سال ميگذره ...

زمان زياديه و خيلي اتفاق ها ميتون افتاده باشه آروين الان يه پسر پنج ساله شيرين و دوست داشتني شده ،داره لحظه شماري ميكنه زودتر بزرگ بشه كه بتونه تنهايي بره سفر !نميدونم اين پنج سال رو چطوري بايد تعريف كنم اينقدر فراز و نشيب داشتم كه مرورش خيلي راحت نيست !

ماماني مينويسم برات تا بدوني زندگي بالا پايين زياد داره تو پايين هاش خيلي غصه نخور كه روزهاي خوب بالاخره ميرسه ،تو بالاها هم خيلي دلبسته نشو و هميشه واسه سختي آماده باش...
وقتي به دنيا اومدي همه جمع شدن خونه ما تو اون خونه سي وهشت متري كلي مهمون داشتيم كه همه به عشق ديدنت اومده بودن !روزهاي اول خيلي سخت بود واسه من .درد داشتم و از طرفي ناتواني حالم رو بد كرده بود همه گرفتار تو بودن و من خيلي احساس بي پناهي ميكردم!براي يه بلند شدن ساده بايد از بقيه كمك ميگرفتم و اين برام خيلي سخت بود دوست داشتم همه كارهات رو خودم انجام بدم ولي واقعا نميشد !اينقدر كوچولو بودي كه همش ميترسيدم نكنه زير پتو خفه بشی !
شب ها چند باردستم رو ميگرفتم جلوي دهنت ببينم نفس ميكشي،شير خوردنت كه خودش مثنوي شده بود !شاهكاري كه من كرده بودم و طبق تحقيقات فضاي مجازي قطره شيرافزا خريده بودم و خورده بودم !شير اونقدر زياد شده بود كه اون لبهای كوچلو توانايي مكيدنش رو نداشت ،خلاصه من و مامان اشرف با اشك و آه و زاري شير رو با شيردوش ميدوشيديم و با قاشق ميداديم جنابعالي ميل كنيد !تا روز سوم ديگه خسته شديم از شرايط و راهي بيمارستان شديم كه بابا ما چيكار كنيم با اين وضعيت ؟خانوم پرستار دو تا ليوان داد دستم و گفت هر چي شير داري بريز تو اينها اينقدر فشار بده كه هيچ شيري نمونه توي سينه!نشون به اون نشون كه با مامان اشرف سه ليوان شير دوشيديم 😂قشنگ احساس گاو شيرده مش حسن رو داشتم !
خدا رو شكر مشكل شير از اون روز ديگه حل شد البته از زحمت هاي زندايي هم تو اون روزها نبايد چشم پوشي كرد.
فكر كنم نزديك بيست روزگي بود كه سفرهاي ما شروع شد اول رفتيم اراك تا همه تو رو از نزديك ببينن،يه چند روز اونجا بوديم.ديگه من حالم خوب شده و بود وتمام دغدغه ام رسيدگي به تو بود اون روزها وقتي تو صورتت نگاه ميكردم و صداي نفس هات رو ميشنيدم احساس ميكردم خوش بخت ترين آدم روي زمينم ،لبخندهاي كوچولوت زيباترين تصويري بود كه ميتونستم ببينم .
روزي كه رفتيم بيمارستان براي ختنه من و دايي ناصر طاقت نياورديم از بيمارستان زديم بيرون قشنگ بغض كرده بوديم دوتامون ولي به روي هم نمياورديم ،اون شب تا صبح بالاي سرت اشك ريختم !
نميدونم تصميم درستي گرفتيم يا نه ولي خيلي با ديگران مشورت كردم كلي مقاله خوندم و به اين نتيجه رسيدم اگر اصولي انجام بشه هيچ ضرري برات نداره و به قول آتوسا ما تو اين جامعه داريم زندگي ميكنيم و خلاف جهت آب شنا كردن بعدا ممكن به خودت آسیب بزنه پس انجامش داديم.اين پروژه بزرگ رو به سلامت رد كرديم .
سخت ترين روزها براي من روزهاي واكسن بود از اون لحظه زدن واكسن كه پا به پاي تو اشك ميريختم بگير تا شب هاي بعد از واكسن كه تا صبح نگاهت ميكردم و دماي بدنت رو چك ميكردم مبادا تبت بالا بره !فكر كنم تنها باري كه براي واكسن تنهايي رفتيم يك سال و نيمگي بود كه اون هم مجبور بوديم قوي باشيم چون كسي نبود كه همراهمون بود بياد اگر نه براي همه واكسن ها يك تيم دلداري كننده همراهمون بود :))
بعد از سفر اراك وقتي ديگه همه تو رو ديدن و كلي ذوقت رو كردن رفتيم اصفهان و از اونجايي كه در خانواده پدر شما اولين نوه بودي اشتياق خانواده براي ديدنت چندين برابر بود ،همون شب اول كه رسيديم اينقدر مارو اتاق به اتاق كردن كه اينجا باد كولر داره اونجا از پنجره سوز مياد كه بعد از ظهر ديديم آب بيني مبارك سرازير شد:))ما هم كه تا حالا بچه مريض نديده بوديم به توصيه عمه خانوم يه مشت پنبه چپونديم تو كلاهت و يه مشتم رو سينت گذاشتيم كه گرمت بشه خوب بشي!ساعت هاي يك شب بود احساس كردم بدنت گرمه ،دماسنج گذاشتم سي و هشت و يك بود منم سراسيمه بابا رو بيدار كردم و راهي درمانگاه شديم و خانوم دكتر بيچاره رو از خواب ناز بيدار كرديم !خانوم دكتر كه چشماش رو با چوب كبريت نگه داشته بود وقتي ميخواست ضربان قلبت رو چك كنه ،با تعجب پرسيد چند تا لباس تنشه؟گفتم دو تاس پنبه گذاشتيم اگر سرما خورده بود خوب بشه !!!لبخند تمسخر آميزي زد و پنبه ها رو در آورد و حتي دماسنج هم نزاشت و گفتم بريد بخوابيد بچه فقط گرمش شده😂😂😂😂
ما هم خجالت زده و خندان اومديم خونه🙈🙈🙈
خلاصه كه ما رو يك ماهي  موندگار شديم اصفهان و بعد هم برگشتيم خونه ،حالا من بودم و تو و بابا هم كه بيشتر مواقع عسلويه بود.
برنامه ريزي كرده بودم كه هر روز بعد از ظهر با كالسكه ميرفتيم پارك ديگه تمام بچه هاي پارك ما رو ميشناختن و من كه تا اون روز خيلي از خونه بيرون نميومدم با تمام خانم هاي محله آشنا شده بودم.روزهاي شيريني بود و من از بزرگ شدن پسر كوچولوم لذت ميبردم و فقط دوري بابا بود كه بزرگترين مشكل اون روزهامون بود.
دوستهاي خوبي داشتيم تهران ،خاله یاسمن که مثل يك خاله‌ی واقعی حواسش بهمون بود ،فرناز و سارا كه با من ذوق بزرگ شدنت رو ميكردن ،فريناز كه مرتب ميومد و ما رو ميبرد بيرون كه احساس تنهايي نكنيم و خيلي هاي ديگه كه محبت اون روزهاشون رو هيچ وقت فراموش نميكنم .
به دنيا اومدن شما مصادف شده بود با ازدواج عمه الهام و عمو حسن و اين وسط تا شما يك ساله بشي هر دوشون ازدواج كردن و رفتن خونه خودشون و مامان اشرف اعتقاد داشتن كه قدم آروين سبك بوده كه بچه هام سر و سامون گرفتن چون بلافاصله بعدش هم عمو اكبر بچه دار شدن و بر عزت قدم سبك شما افزوده شد😊😊
خلاصه تو همين گير و دار عروسي ها و بچه آوردن ها من به اين نتيجه رسيدم كه شايد تا الان حضور كم بابا براي من كافي بوده ولي تو به حضور پدرت خيلي بيشتر از اينها احتياج داري و ما بايد شرايطي رو فراهم كنيم كه هر سه تامون با هم زندگي كنيم ،من به تنهايي ميتونستم از پس اداره كردن زندگي بر بيام ولي قطعا نميتونستم جاي خالي بابا رو برات پر كنم،اين بود كه در يك مذاكره چند ماهه به اين نتيجه رسيديم كه به شرط اين كه ما بتونيم كنگان خونه بخريم ،مهاجرت كنيم .
خريد خونه هم بر سبكي‌‌ه قدم شما اضافه شد و ما بار و بنديل رو جمع كرديم وراهي جنوب شديم .كنگان رو من اصلا نميشناختم و در حد يك سفر دو روزه و ديدن ساحلش يك بار با هم رفته بوديم و واقعا هواش برام خيلي بوي غربت نميداد و اون روزها اينقدر محكم بودم و اينقدر به خودم اطمينان داشتم که لحظه اي ترديد نكردم براي اين جابجايي .
ما اواخر خرداد نود و سه وسايلمون رو بار كاميون كرديم و با بچه هاي محلمون كه ديگه كلي باهاشون رفيق شده بوديم خداحافظي كرديم به سمت جنوب ،لحظه آخر وقتي باباي داشت با سوپري محله خداحافظي ميكرد طاقت نياورد و كلي گريه كرد آخه واقعا اونها در نبود بابا خيلي حواسشون به ما بود و خيلي بهمون محبت ميكردن .
مسير ما از تهران به كنگان خيلي طولاني بود و ما تصميم گرفتيم بين راه اصفهان كمي استراحت كنيم ،عمه الهام قرار بود با من بياد كنگان براي چيدن وسايل كه متاسفانه خاله همسرش فوت كرد و ما ناچار شدينم تنهايي بريم به سمت خونه ،هيچ وقت روزي رو كه رسيدم از يادم نميره !كارگرها وسايل رو برده بودن آخرين قسمت خونه گذاشته بودن و كل خونه فقط يه كولر داشت كه تا شعاع دو سه متري خودش رو خنك ميكرد ،آشپزخونه و سرويس ها مدتها بود استفاده نشده بود زرد و كثيف شده بودن و من بودم و تو كه تازه روي پاهات مي ايستادي !
شب اول كه رسيديم وسط وسايل نشستم و خوب گريه كردم خيلي احساس غربت و تنهايي كردم و راستش حتی پشيمون شدم و روز بعد كمر همت رو بستم و شروع كردم به تميزكاري،از سرويس هاو آشپزخونه شروع كردم راستش خونه ما تو تهران كلا سي وهشت متر بود و حالا وارد يه خونه صد و سي متري شده بوديم و احساس ميكردم تو خونه داريم گم ميشيم ،جمع كردن خونه يك هفته اي طول كشيد ولي بالاخره جمع شد و ما ديگه ساكن يه شهر جنوبي گرم شديم.
ورودمون به شهر جدید خیلی با روزهای خوبی شروع نشد ولی من ایمان داشتم که ما میتونیم اونجا زندگی خوبی برای خودمون بسازیم...... 

۱۳۹۳ مرداد ۲۱, سه‌شنبه

یک سالگی

آروینم نقلی هست که
"پسرم! یک بهار ، یک تابستان ، یک پاییز و یک زمستان را دیدی ! از این پس همه چیز تکراریست جز مهربانی ."


مهربانی بیاموز فرزندم

۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

تو شدی تسکین التهابم

امروز پسته ده روزه شد.ده روز است لبالب از امیدم.پر از اشتیاق به فردا.لبریز ازعشق به خانواده.
از اول شر وع میکنم
بیستم مرداد ماه شد و روز موعود.روز وصل با دلهره جنسش.مامان رو بردم بیمارستان مادران.پذیرش کردم و تحویل زایشگاه دادم.مامان قبل رفتن به اتاق عمل،اجازه داشت تا همراهانش رو ببینه.مامان چشماش خیس اشک بود.ترس از برنگشتن و اشک شوق تو.ترس از برنگشتن از چند روز قبل براش دلهره درست کرده بود.ترسی که من خیلی بیهوده میدیدم و باری هم از بابت وجودش دلخور شدم.میتونستم درکش کنم اما از طرفی هم نمیتونستم بفهمم چرا فکر نمیکنه شوق پسته ما فرای فکر به نبودنشه.
مامان رفت اتاق عمل و من به همراه مامان بزرگها و خاله و عمه و عموها و آرشام و آزاده بانوی عزیز که شیرین ترین لحظه های اونروز رو عکاسی می کرد نشستیم به انتظار.
فریبا جون بقول مامان یا خانم دکتر بقول بابا از راه رسید.با دیدنش تو گویی همه دنیا نصیبم شد.تا دیدمش رفتم پیشواز و بعد از احوال پرسی همینطور که داشت به راهش ادامه می داد گفت ده دقیقه دیگه تمام میشه و با لبخندی از من جدا شد و رفت بسمت آسانسور.
کمتر از نیم ساعت بعد منو صدا زدند.وقتی رسیدم پشت اتاق عمل،صدای گریه تو تمام سالن رو پر کرده بود.دل توی دلم نبود.
خانمی از پشت پنجره کوچک اتاق عمل صدام زد و گفت: مبارک باشه بدنیا آمد.اشک امانم نمی داد گفتم خانم بچم چیه؟ گفت پسر
صدای هق هقم در آمد.گفتم ببینمش
گفت بایست میارم ببینش.
صدای گریه هات که بلندتر شد فراموش کردم که چی میخواستم.فقط تو رو میخواستم.تسکین التهابم شدی.آبی شدی روی عطش خواستنم.
از آن لحظه های باشکوه آمدنت تا امروزِ ده روزگیت ما جراها بود که به مرور برایت می نویسم پسرم.
از ماجرای اسمت گرفته تا ماجرای لباسهایی که عوض کردیم.
تو فقط بخند عزیز دلم.
پ.ن:خاله سارا و خاله فرزانه که همیشه دو تا از مهربان ترین دوستای مامان و بابا بودند همزمان با بدنیا آمدنت برای دیدنت آمدند و محفل شادمانی ما رو شیرین کردند.
این عکس رو خاله سارا از اولین لحظه های بدنیا آمدنت شکار کرده بود که تقدیمش می کنم به مهرش


۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

شب آخر

رو تخت دراز کشیدم طبق معمول همیشه پسته مشغول لگد پراکنیه، دکتر گفت که این شب آخر شام سبک بخورم و سعی کنم معدم رو خالی نگه دارم برای بیهوشیه فردا، نه ماه از روزی که فهمیدم پسته تو وجود من داره رشد میکنه میگذره .اتفاقای زیادی افتاد تو این روزا ، روزایی که از نگرانی باخودم تو خلوت گریه میکردم یا روزایی که از خوشحالیه وجود پسته از حرکتاش از عکس العملاش به نور به صدا ذوق میکردم و اشک میریختم ، تو این نه ماه شاید حس پدر و مادر بودن کم کم تو وجود منو بابایی رشد کرد تا الان که حس میکنم به تکامل رسیده.تو این سالها خیلی به هم نزدیک بودیم ، خیلی نقاط مشترک داشتیم اما پسته با همشون فرق میکرد، یه دغدغه مشترک که به خاطرش هر کاری میکردیم.از هر چیزی میگذشتیم و روز به روز به هم نزدیکتر میشدیم.اصلا وجودش انگار یه غلتک بود زیر همه مشکلات که باعث میشد خیلی راحت طی بشن.این حسایی که میگم رو شاید از خیلی ها شنیده باشین اما تا حسش نکنین به عمق وجودش پی نمیبرین.الان نمیدونم پسته دختره یا پسر!شاید حسم میگه دختر که اون هم شاید تحت تاثیر علاقه بابایی به دختر باشه.اما الان دیگه واقعا فرقی نمیکنه ، پسته هر چی که باشه وجودش آرامش رو به خونه ما آورد و ما رو خوش بخت تر کرد.اونقدر برامون شادی با خودش آوورد که غبطه خوردیم چرا زودتر نیومده بود.از فردا یه مسیولیت سنگین رو دوش من و بابایی خواهد بود.تربیت ما آینده پسته رو میسازه ، شاید از فردا باید بیشتر حواسمون به خودمون باشه چون ما آیینه پسته خواهیم بود و اون از ما یاد میگیره.باید رفتارهای بدمون رو کمتر کنیم ، یا شاید مجبور بشیم خیلی هاشون رو کنار بزاریم.نمیدونم بتونیم یا نه ولی راهیه که شروع کردیم وباید به بهترین صورت ممکن انجامش بدیم.

۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه

خدا

نمیدونم چی شد که یه دفعه یاد اردیبهشت پارسال افتادم ، شاید وقتی داشتم توری گهواره پسته رو مرتب میکردم خوش بختی رو با تمام وجودم حس کردم و یادم افتاد که پارسال اردیبهشت تو اوج ناراحتی ها تو اون بغض های شبانه ، تو اون سختی ها همش با خودم میگفتم یعنی خدایی هم وجود داره?صبحابا چشای پف کرده از خواب بیدار میشدم و فقط میگفتم خدایا درجه آش رو کمتر کن من دیگه تحمل این همه فشار رو ندارم !دیروز خاله فرزانه(نخطه نخطه)بهم گفت که واسه پسته دعا میکنه و آیت الکرسی میخونه که حالش خوب باشه و راحت به دنیا بیاد!یهو دلم قرص شد با خودم گفتم خدا من دیگه فهمیدم که هستی که حواست به من هست که یه سال فقط وقت میخواستی که بهم نشون بدی خوش بختی وجود داره، دوستای مهربون هستن.آدمای که هیچ وقت ندیدیشون ولی محبتشون رو با تمام وجود لمس میکنی.
پسته جون !مامانی شاید الان خیلی از اون چیزایی که به ظاهر یه خوش بختی رو میسازه ندارم اما عزیزم من یه خونه گرم دارم یه بابایی عاشق دارم که قلبش فقط واسه من و تو و آسایشمون میتپه و یه عالمه دوست خوب که از دور و نزدیک حواسشون بهمون هست و دوستمون دارن.به نظر من این اوج خوش بختیه اوج خوشحالیه که امیدوارم تو هم همیشه با تمام وجود حسش کنی:*
بابایی میبینم خوش بختی و خوش حالی رو این روزا تو نگاهت وقتی به اون آرزوهای کوچیکت میرسی و اون کارایی که تو تموم این شیش سال حسرت انجامش رو داشتی و الان بهش رسیدی.اینا منو خیلی خوشحال میکنه اماخوش بختیه واقعی واسه من همون عشقیه که تو این شیش سال تو نگاهت دیدم:**

۱۳۹۲ مرداد ۱۱, جمعه

سیسمونی:)

از اونجایی که این خانوم یا آقای پسته جنسیتشون رو به ما نشون نمیدن ، ما هم مجبور شدیم بیشتر خریدهاشون رو بزاریم برای بعد از تولد و فعلا ضروریات رو براشون خریدیم:) حالا گفتم عکس یه سری از خریدامون رو بزارم خاله سارا نیاد بگه هیچی واسه این بچه نخریدید:))

۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه

روزای آخر!

12 روز دیگه مونده تا روزی که دکتر واسه عمل وقت داده .این روزای آخر خیلی سخت میگذره نمیتونم راحت تکون بخورم ، غذا که میخورم نفسم میگیره تازه بعدش معدم ترش میکنه !همه اینا یه طرف این که باید هواسم به حرکتای پسته باشه یه طرف دیگه،این شیطونم که روزا کلن خوابه و از ساعت 8 شروع میکنه ورجه وورجه .گاهی روزا اینقدر نگران میشم هی شیرینی میخورم دراز میکشم یه کوچولو تکون میخوره ، اما امان از شب !فکر کنم اسکیت میره دیگه:) گاهی از حرکتاش دلم درد میگیره، اینقدر سریع تکون میخوره نمیشه لمسش کنی .
هر روز ساکشو چک میکنم چیزی کم نذاشته باشم براش !با این که بیمارستان گفت همه چیز هست اینجا ولی من دلم طاقت نمیاره ، همش نگران اون پتو صورتیه و اون لباس گل گلیه ام که اگه یه دفعه پسر شد بابایی حتما ببره عوضشون کنه!دیروز بابایی گفت بیا بریم سونو، ولی راستش اصلادلم نمیخواد خوب بچم میخواد سورپرایز کنه چه اصراری داریم ما! الانم که میگه حالا که دیگه رشدش کامله با خانم دکتر صحبت کنیم وقت عملو یه هفته بندازه جلو!دیگه طاقت نداره، هر چند خودم بدتر از اونم اما بزار بچم یه کم بزرگتر بشه تو شکمم جاش امن تره از طرفی ما رمضونم تموم بشه بهتره.
یعنی این فسقلی چه شکلیه ?سفیده ?سبزه است?لاغره یا شایدم گرد?این روزا بیشتر از این ا ه به جنسیتش فکر کنم نگران سلامتیشم، همش میترسم نکنه فلان چیز. خوردم بچم طوریش شده یا هوا آلوده بود رفتم بیرون مریض شده باشه!خیلی استرس دراه این فکرا ، دلم میخواد بیهوشیه عملم موضعی باشه تا لحظه تولدشو ببینم اون گریه اولشو یا اون اولین نگاهشو!انتظار شیرینیه ولی خیلی سخته!

۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

حس بد!

امروز از اون روزاست که حسم خیلی خوب نیست.صبح رفتم پیش پری و گفت پسته بهش میخوره هفته 36 باشه و دیگه خیلی باید مواظب باشم.گفت که برنامه هامو جور کنم زودتر برم تهران.
خیلی کارام مونده ، تخت و کمد هنوز نخریدیم .ساک نخریدم هنوز و یه سری چیزای کوچولو!اعتراف میکنم که دختر یا پسر بودن پسته هم خیلی تو روحیم تاثیر گذاشته،از یه طرف این چند روز گاهی خیلی بد اشتها میشم، گرسنم میشه ولی چیزی نمیتونم بخورم.از اونجابی که وقتایی که بابایی دیر میکنه من هزار جور درد و مرض میگیرم حس میکنم الانم اونطوریه.اما دیروز تو یه مقاله میخوندم بی اشتهایی اواخر بارداری زمینه افسردگیه بعد از زایمانه!
امروز خیلی نگرانم ، اگه بابایی دیر بیاد ?اگه بلایی سر پسته بیاد این روزای آخر?اگه بچم مشکلی داشته باشه?اگه نتونم از پسش بر بیام ?
دلم واسه آرامش خونه تنگ شده ، چرا من و بابایی اینقدر باید از هم دور باشیم?من تنهایی نمیتونم از پس پسته بر بیام!از همه اینا بدتر اگه پسته منو بابایی رو از هم دور کنه?اعتراف میکنم که نمیتونم دوریشو تحمل کنم ، حتی وقتایی که با هم بحث میکنیم حس این که یه ذره ازش دور بشم دیوونم میکنم .تو تمام این سالها وجودش و حضورش بهم انگیزه زندگی داده .تو بدترین شرایط زندگی ، تو اون روزایی که هر کس دیگه ای بود شاید این زندگی رو میزاشت و میرفت حتی یه لحظه به دوری و جدایی از بابایی فکر نکردم یعنی حتی فکرم نمیتونستم بکنم.شاید یکی از دلایلی که تو این سالا بچه نخواستم ترس از این دوری بوده!
الان تو ذهنم پر آیه یاسه، کاش بابایی اینجا بود من یه ذره گریه میکردم!

۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه

بابایانه

چند روز پیش که مامان گفت حیف که این موقعیتهای آخر بارداری و شیطونی های تو رو از دست میدم یهو بغض کردم
دلم میخواست کنارتون بودم و میدیدم چکار میکنی بابایی.
می دیدم چطوری و کی تکون میخوری و بجای شنیدن از اینکه حالا پاهات کجاست و سرت کجاست،لمسش میکردم
دلم میخواست بودم از این روزها بیشتر می نوشتم.شلوغی کار باعث شده اینجا کمتر بنویسم اما روزی نیست که به آمدنت فکر نکنم.روزی نیست که دلتنگی هام بیشتر نشه
بابای صبوری داری اما تو صبر بابا را بردی عزیزم
بیا زودتر بیا که دیگه طاقتی نمونده واسم
فقط یکمی صبر کن تا آخر این هفته که میام :)
راستی بابایی چند شب پیش خواب دیدم خانم دکتر دادت دست منو گفت بیا اینم اون وروجکی که اذیت میکرد و نمیخواست بدونید جنسش چیه
گذاشتمت کف دستمو اون دستم رو گذاشتم روی سرت و نمیدونم کی بود که عکس خوشگلی انداخت گفت شکار لحظه عشق:)
فکر کنم همون شب قبل از خواب بود که عکسی این شکلی توی پلاس دیدم و دلم این صحنه رو خواست و این خوابم فکر کنم دنباله همون بود
از فرداش دارم فکر میکنم کی میتونه  عکاس خوبی باشه با ما بیاد زایشگاه و لحظه عشق منو شکار کنه؟
شاید پیداش کرده باشم دارم بهش فکر میکنم.
دلم میخوادت بابایی بی تابم اینروزا برای آمدنت.

۱۳۹۲ تیر ۲۱, جمعه

بچگی!

6سالم بود که داداش بزرگه ازدواج کرد و یک سال بعدش هم داداش دوم با دختر خالم ازدواج کرد و من کلاس اول بودم که عمه شدم :) فکر کنین یه دختر هفت ساله گرد بااون لپای آویزون چه ذوقی میکرد !
اون موقع برای یه زن 39 ساله و یه مرد 49 ساله خیلی دیر بود واسه داشتن یه دختر 7 ساله!این بود که داداشا حس میکردن باید جای یه پدر و مادر جوونو واسه من پر کنن .تابستوناهمش یا خونه این داداش بودم یا خونه اون یکی و البته خونه دومی بیشتر چون خانومش دختر خالم بود و اونام طبقه پایین خونه خالم بودن که دو تا بچه همسن و سال من داشت .دیگه کلاس تابستونی و مسافرتای تابستونم هم داداشا تقسیم میکردن .این بود که واسه من بچگی پر از خاطرات خونه خاله و آب بازی تو حیاتشون و مسافرت با داداشا و اون احساس مسیولیت عمه بودن واسه برادر زادم:) طوری که وقتی که رفت مدرسه مثل این خانوم معلمای سخت گیر مو به مو درساشو چک میکردم و بیچاره چه کتکها که از من نخورد ، خوب خیلی هم شیطون بود و چون نوه اول بود خیلی هم لوسش کرده بودن .با به دنیا اومدن نوه های بعدی دیگه کم کم فاصله من هم از داداشا کمتر شد بیشتر به بابا و مامان خودم نزدیک شدم ، هر چند که بابا همیشه سر کار بود .اما داداشا هم چنان دورا دور هواسشون به من بود .
داداش بزرگه دلش میخواست من یه دختر تحصیلکرده بشم و دومی که یه کم تم مذهبی داشت مواظب بود من از راه دین منحرف نشم که البته با سخت گیریاش منو روز به روز از اون چیزی که میخواست دور کرد!اونا هیچ وقت نتونستن قبول کنن که من بزرگ شدم و خودمم حق انتخاب دارم و هر کاری که من میخواستم بکنم از انتخاب مدرسه گرفته تا انتخاب رشته و خیلی چیزای دیگه رو با هم مشورت میکردن و تصمیم میگرفتن، که ناگفته نماند از هیچ چیزم واسه من کم نمیزاشتن واگربابا جایی کم میآورد همیشه بودن.من بهترین مدارس درس میخوندم و همیشه هر چی که میخواستم بود.تو خونه هم که دردونه خونه بودم و آجی و مامان نمیزاشتن دست به سیاه و سفید بزنم:)
همه اینا رو گفتم تا مقدمه ای باشه واسه الانم:) اون اعظم کوچولوی تپل و لوس خانواده الان داره مامان میشه و هنوزم داداشا که الان واسه خودشون یکی دو تا بچه بزرگ دارن ، نگرانشن! از روزی که اومدم اراک نوبتی میرم خونه یکیشون خاطرات بچگیم برام زنده میشه.الان دیگه داداش به جای این که از سر کار میاد برام یه عالمه هله هوله بیاره هواسش هست که خواهر کوچولوش چی هوس کرده و خدای نکرده نی نیه تو شکم گشنه نمونه و همه چیز بهش برسه :) شبا با بچه ها تا صبح شیطونی میکنیم و میگیم و میخندیم و گاهی اصلا یادم میره من پا به ماهم !همش دلم میخواد بچگی کنم و به یاد اون روزا برم تو حیاط آب بازی:)) مطمینم پسته هم حال این روزای منو دوست داره و اونم داره یواشکی به کارای من میخنده:)
وسط این همه شلوغی فقط جای بابایی خالیه که ببینه پستش چقدر بزرگ شده و من الان دیگه بیشتر شبیه پنگوین راه میرم ، خدا نکنه این شیطون هوس ورجه وورجه کنه چون اون موقع مجبورم پاهامو دراز کنم و حالت نیمه نشسته داشته باشم که خیلی خنده داره و بچه ها کلی بهم میخندن :) آخه فقط تو این موقعیت فضا هست واسه شیطونیه پسته!این روزا همش به مامان میگم تو چطوری این همه بچه آوردی ?میخنده و میگه :مامان تو خیلی سخت میگیری، من تو رو خیلی لوس کردم:)))