۱۳۹۲ تیر ۲۱, جمعه

بچگی!

6سالم بود که داداش بزرگه ازدواج کرد و یک سال بعدش هم داداش دوم با دختر خالم ازدواج کرد و من کلاس اول بودم که عمه شدم :) فکر کنین یه دختر هفت ساله گرد بااون لپای آویزون چه ذوقی میکرد !
اون موقع برای یه زن 39 ساله و یه مرد 49 ساله خیلی دیر بود واسه داشتن یه دختر 7 ساله!این بود که داداشا حس میکردن باید جای یه پدر و مادر جوونو واسه من پر کنن .تابستوناهمش یا خونه این داداش بودم یا خونه اون یکی و البته خونه دومی بیشتر چون خانومش دختر خالم بود و اونام طبقه پایین خونه خالم بودن که دو تا بچه همسن و سال من داشت .دیگه کلاس تابستونی و مسافرتای تابستونم هم داداشا تقسیم میکردن .این بود که واسه من بچگی پر از خاطرات خونه خاله و آب بازی تو حیاتشون و مسافرت با داداشا و اون احساس مسیولیت عمه بودن واسه برادر زادم:) طوری که وقتی که رفت مدرسه مثل این خانوم معلمای سخت گیر مو به مو درساشو چک میکردم و بیچاره چه کتکها که از من نخورد ، خوب خیلی هم شیطون بود و چون نوه اول بود خیلی هم لوسش کرده بودن .با به دنیا اومدن نوه های بعدی دیگه کم کم فاصله من هم از داداشا کمتر شد بیشتر به بابا و مامان خودم نزدیک شدم ، هر چند که بابا همیشه سر کار بود .اما داداشا هم چنان دورا دور هواسشون به من بود .
داداش بزرگه دلش میخواست من یه دختر تحصیلکرده بشم و دومی که یه کم تم مذهبی داشت مواظب بود من از راه دین منحرف نشم که البته با سخت گیریاش منو روز به روز از اون چیزی که میخواست دور کرد!اونا هیچ وقت نتونستن قبول کنن که من بزرگ شدم و خودمم حق انتخاب دارم و هر کاری که من میخواستم بکنم از انتخاب مدرسه گرفته تا انتخاب رشته و خیلی چیزای دیگه رو با هم مشورت میکردن و تصمیم میگرفتن، که ناگفته نماند از هیچ چیزم واسه من کم نمیزاشتن واگربابا جایی کم میآورد همیشه بودن.من بهترین مدارس درس میخوندم و همیشه هر چی که میخواستم بود.تو خونه هم که دردونه خونه بودم و آجی و مامان نمیزاشتن دست به سیاه و سفید بزنم:)
همه اینا رو گفتم تا مقدمه ای باشه واسه الانم:) اون اعظم کوچولوی تپل و لوس خانواده الان داره مامان میشه و هنوزم داداشا که الان واسه خودشون یکی دو تا بچه بزرگ دارن ، نگرانشن! از روزی که اومدم اراک نوبتی میرم خونه یکیشون خاطرات بچگیم برام زنده میشه.الان دیگه داداش به جای این که از سر کار میاد برام یه عالمه هله هوله بیاره هواسش هست که خواهر کوچولوش چی هوس کرده و خدای نکرده نی نیه تو شکم گشنه نمونه و همه چیز بهش برسه :) شبا با بچه ها تا صبح شیطونی میکنیم و میگیم و میخندیم و گاهی اصلا یادم میره من پا به ماهم !همش دلم میخواد بچگی کنم و به یاد اون روزا برم تو حیاط آب بازی:)) مطمینم پسته هم حال این روزای منو دوست داره و اونم داره یواشکی به کارای من میخنده:)
وسط این همه شلوغی فقط جای بابایی خالیه که ببینه پستش چقدر بزرگ شده و من الان دیگه بیشتر شبیه پنگوین راه میرم ، خدا نکنه این شیطون هوس ورجه وورجه کنه چون اون موقع مجبورم پاهامو دراز کنم و حالت نیمه نشسته داشته باشم که خیلی خنده داره و بچه ها کلی بهم میخندن :) آخه فقط تو این موقعیت فضا هست واسه شیطونیه پسته!این روزا همش به مامان میگم تو چطوری این همه بچه آوردی ?میخنده و میگه :مامان تو خیلی سخت میگیری، من تو رو خیلی لوس کردم:)))

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر