۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

تو شدی تسکین التهابم

امروز پسته ده روزه شد.ده روز است لبالب از امیدم.پر از اشتیاق به فردا.لبریز ازعشق به خانواده.
از اول شر وع میکنم
بیستم مرداد ماه شد و روز موعود.روز وصل با دلهره جنسش.مامان رو بردم بیمارستان مادران.پذیرش کردم و تحویل زایشگاه دادم.مامان قبل رفتن به اتاق عمل،اجازه داشت تا همراهانش رو ببینه.مامان چشماش خیس اشک بود.ترس از برنگشتن و اشک شوق تو.ترس از برنگشتن از چند روز قبل براش دلهره درست کرده بود.ترسی که من خیلی بیهوده میدیدم و باری هم از بابت وجودش دلخور شدم.میتونستم درکش کنم اما از طرفی هم نمیتونستم بفهمم چرا فکر نمیکنه شوق پسته ما فرای فکر به نبودنشه.
مامان رفت اتاق عمل و من به همراه مامان بزرگها و خاله و عمه و عموها و آرشام و آزاده بانوی عزیز که شیرین ترین لحظه های اونروز رو عکاسی می کرد نشستیم به انتظار.
فریبا جون بقول مامان یا خانم دکتر بقول بابا از راه رسید.با دیدنش تو گویی همه دنیا نصیبم شد.تا دیدمش رفتم پیشواز و بعد از احوال پرسی همینطور که داشت به راهش ادامه می داد گفت ده دقیقه دیگه تمام میشه و با لبخندی از من جدا شد و رفت بسمت آسانسور.
کمتر از نیم ساعت بعد منو صدا زدند.وقتی رسیدم پشت اتاق عمل،صدای گریه تو تمام سالن رو پر کرده بود.دل توی دلم نبود.
خانمی از پشت پنجره کوچک اتاق عمل صدام زد و گفت: مبارک باشه بدنیا آمد.اشک امانم نمی داد گفتم خانم بچم چیه؟ گفت پسر
صدای هق هقم در آمد.گفتم ببینمش
گفت بایست میارم ببینش.
صدای گریه هات که بلندتر شد فراموش کردم که چی میخواستم.فقط تو رو میخواستم.تسکین التهابم شدی.آبی شدی روی عطش خواستنم.
از آن لحظه های باشکوه آمدنت تا امروزِ ده روزگیت ما جراها بود که به مرور برایت می نویسم پسرم.
از ماجرای اسمت گرفته تا ماجرای لباسهایی که عوض کردیم.
تو فقط بخند عزیز دلم.
پ.ن:خاله سارا و خاله فرزانه که همیشه دو تا از مهربان ترین دوستای مامان و بابا بودند همزمان با بدنیا آمدنت برای دیدنت آمدند و محفل شادمانی ما رو شیرین کردند.
این عکس رو خاله سارا از اولین لحظه های بدنیا آمدنت شکار کرده بود که تقدیمش می کنم به مهرش


۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

شب آخر

رو تخت دراز کشیدم طبق معمول همیشه پسته مشغول لگد پراکنیه، دکتر گفت که این شب آخر شام سبک بخورم و سعی کنم معدم رو خالی نگه دارم برای بیهوشیه فردا، نه ماه از روزی که فهمیدم پسته تو وجود من داره رشد میکنه میگذره .اتفاقای زیادی افتاد تو این روزا ، روزایی که از نگرانی باخودم تو خلوت گریه میکردم یا روزایی که از خوشحالیه وجود پسته از حرکتاش از عکس العملاش به نور به صدا ذوق میکردم و اشک میریختم ، تو این نه ماه شاید حس پدر و مادر بودن کم کم تو وجود منو بابایی رشد کرد تا الان که حس میکنم به تکامل رسیده.تو این سالها خیلی به هم نزدیک بودیم ، خیلی نقاط مشترک داشتیم اما پسته با همشون فرق میکرد، یه دغدغه مشترک که به خاطرش هر کاری میکردیم.از هر چیزی میگذشتیم و روز به روز به هم نزدیکتر میشدیم.اصلا وجودش انگار یه غلتک بود زیر همه مشکلات که باعث میشد خیلی راحت طی بشن.این حسایی که میگم رو شاید از خیلی ها شنیده باشین اما تا حسش نکنین به عمق وجودش پی نمیبرین.الان نمیدونم پسته دختره یا پسر!شاید حسم میگه دختر که اون هم شاید تحت تاثیر علاقه بابایی به دختر باشه.اما الان دیگه واقعا فرقی نمیکنه ، پسته هر چی که باشه وجودش آرامش رو به خونه ما آورد و ما رو خوش بخت تر کرد.اونقدر برامون شادی با خودش آوورد که غبطه خوردیم چرا زودتر نیومده بود.از فردا یه مسیولیت سنگین رو دوش من و بابایی خواهد بود.تربیت ما آینده پسته رو میسازه ، شاید از فردا باید بیشتر حواسمون به خودمون باشه چون ما آیینه پسته خواهیم بود و اون از ما یاد میگیره.باید رفتارهای بدمون رو کمتر کنیم ، یا شاید مجبور بشیم خیلی هاشون رو کنار بزاریم.نمیدونم بتونیم یا نه ولی راهیه که شروع کردیم وباید به بهترین صورت ممکن انجامش بدیم.

۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه

خدا

نمیدونم چی شد که یه دفعه یاد اردیبهشت پارسال افتادم ، شاید وقتی داشتم توری گهواره پسته رو مرتب میکردم خوش بختی رو با تمام وجودم حس کردم و یادم افتاد که پارسال اردیبهشت تو اوج ناراحتی ها تو اون بغض های شبانه ، تو اون سختی ها همش با خودم میگفتم یعنی خدایی هم وجود داره?صبحابا چشای پف کرده از خواب بیدار میشدم و فقط میگفتم خدایا درجه آش رو کمتر کن من دیگه تحمل این همه فشار رو ندارم !دیروز خاله فرزانه(نخطه نخطه)بهم گفت که واسه پسته دعا میکنه و آیت الکرسی میخونه که حالش خوب باشه و راحت به دنیا بیاد!یهو دلم قرص شد با خودم گفتم خدا من دیگه فهمیدم که هستی که حواست به من هست که یه سال فقط وقت میخواستی که بهم نشون بدی خوش بختی وجود داره، دوستای مهربون هستن.آدمای که هیچ وقت ندیدیشون ولی محبتشون رو با تمام وجود لمس میکنی.
پسته جون !مامانی شاید الان خیلی از اون چیزایی که به ظاهر یه خوش بختی رو میسازه ندارم اما عزیزم من یه خونه گرم دارم یه بابایی عاشق دارم که قلبش فقط واسه من و تو و آسایشمون میتپه و یه عالمه دوست خوب که از دور و نزدیک حواسشون بهمون هست و دوستمون دارن.به نظر من این اوج خوش بختیه اوج خوشحالیه که امیدوارم تو هم همیشه با تمام وجود حسش کنی:*
بابایی میبینم خوش بختی و خوش حالی رو این روزا تو نگاهت وقتی به اون آرزوهای کوچیکت میرسی و اون کارایی که تو تموم این شیش سال حسرت انجامش رو داشتی و الان بهش رسیدی.اینا منو خیلی خوشحال میکنه اماخوش بختیه واقعی واسه من همون عشقیه که تو این شیش سال تو نگاهت دیدم:**

۱۳۹۲ مرداد ۱۱, جمعه

سیسمونی:)

از اونجایی که این خانوم یا آقای پسته جنسیتشون رو به ما نشون نمیدن ، ما هم مجبور شدیم بیشتر خریدهاشون رو بزاریم برای بعد از تولد و فعلا ضروریات رو براشون خریدیم:) حالا گفتم عکس یه سری از خریدامون رو بزارم خاله سارا نیاد بگه هیچی واسه این بچه نخریدید:))