۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

آلرژی!

از اول بارداریم یه عادتای جدیدی پیدا کردم که بعضی وقتا میگم این دیگه به باباش رفته :) مثل اولین باری که گوجه سبز خریدم و نشستم همشو با لذت خوردم!آخه من زیاد گوجه سبز دوست ندارم و همیشه به خاطر بابایی میخریدم آخه اون خیلی دوست داره:) یه عادت دیگه هم یه آلرژی خیلی بده که هر ازگاهی میاد سراغم اینقدر عطسه میکنم که احساس میکنم دل و رودم از حلقم میزنه بیرون!اینم از عادتای باباییه اون به بهار آلرژی داره ، یعنی تو فصل بهار مرتب باید آنتی هیستامین مصرف کنه .یکی نیست بگه آخه پسته ی من گلچین کن عزیزم آخه آلرژی!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

دوست خوب

امروز صبح رفتم دنبال کارای بیمه و از اونجام رفتم کلاس یوگا، طبق معمول هر جلسه خانوما صبح نتونستن بیان وکلاس برای من فقط برگزار شد .
بعد ازکلاس مربی بهم گفت الان تو دوران طلایی بارداریت هستی که نه تهوعهای اولش رو داری و هنوز زیاد سنگین نشدی و بهترین فرصته که بیشتر با همسرت وقت یگذرونی و چه خوبه که یه ماه عسل دو نفره برین!بغض کردم. از تنهایی که این روزا دارم و اصلابابایی رو کنارم ندارم، ولی خوب چه میشد کرد شرایط الان اینطوریه و کاریش نمیشه کرد.
وقتی اومدم خونه از خستگی یه چیزی خوردم و خوابم برد ، بیدار که شدم خونه نیمه تاریک بود و سکوت عجیبی تو خونه بود ، دلم خیلی گرفت ، تمام تنم درد میکرد چون رو زمین خوابیده بودم و به کمرم فشار اومده بود.بغض صبح هنوز تو گلوم بود!
بابایی زنگ زد و گفت که میاد تا آخر هفته ولی کو تا آخر هفته ، قرص کلسیم تموم شده بود اصلا حوصله بیرون رفتن نداشتم ، شام چی باید میخوردم ?حوصله هیچ کآری نداشتم تا آخرش بابایی زنگ زد اون بغض لعنتی ترکید ، اصلا اختیار اشکام دست خودم نبود و میدونستم حرفام بابایی رو خیلی آزار میده ولی باید حرف میزدم تا سبک بشم.
داشتم دنبال یه راهی میگشتم تا حواسم پرت بشه اما هیچ چیزی نمیتونست آرومم کنه که یه دفعه یه دوست مهربون زنگ زد، اولین بار بود صداش رو میشنیدم ولی احساس میکردم سالهاست که میشناسمش مثل همه دوستای مهربونی که تو این دنیای مجازی پیدا کردم که مرتب حالمو میپرسن و همیشه حواسشون بهم هست .یه روز باید یه لیست واسه پسته بنویسم از این دوستایی که همشون برای اومدن پسته پا به پای من خوشحالی کردن، شنیدن صدای سحر واقعا آرومم کرد و اینقدر خوب ناراحتیه منو کنترل کرد که اصلا بعدش یادم رفت من داشتم گریه میکردم!
با سحر کلی در مورد پسته و تربیتش حرف زدیم ، چیزایی شنیدم که قبلا اصلا بهش فکر نکرده بودن و کلی ذوق کردم که همچین دوستی دارم.دیر وقته ولی باید یه لیست از چیزایی که گفت و بنویسم تا ب راجع بهش ابایی اومد حتما حرف بزنیم!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

های بله

بابایی عزیزم امروزهم نشد به اون یکی آرزو که قبلن برات گفتم برسم اما تو که میدونی بابایی آدم خالی کردن نیست و امروز نشد فردا حتمن خواهد شد.
خراب شکست مقدماتی امروز بودم که با این صدای دلنشین افتادم توی رویای تو و عشق من و تو،مامانی و امیدم دوباره چند برابر شد.
این ترانه بابا یکی از زیبا ترین ترانه های این خاک بوده و هست.همیشه آرامش داشته برای من.میذارم اینجا تا تو هم اونروز اگر اینترنتی برقرار بود ببینی و بدونی که از خاک این گذشتگانی که افتخاری بودند و حالا نوبت افتخارات توست.
ببینی حس امروزم رو که دلم میخواست 
با هم بریم کوه 
کدوم کوه؟
همون کوه که تو داره های بله

کاچی:))

از صبح حسابی حوصلم تو خونه سر رفته بود و سعی کردم با خوراکیای مختلف خودم رو سرگرم کنم البته با توجه به اضافه وزن یک کیلو درماه!بعد همینطوری که دراز کشیده بودم حس کردم دلم یه چیز شیرین میخواد اول به فرنی فکر کردم و بعد دیدم نه اصلن دلم فرنی نمیخواد.....آها کاچی !ولی من که بلد نیستم آخه من چه مادریم این بچه فردا دلش کاچی بخواد من چیکار کنم و از اونجایی که مادر الکترونیکی هستم سریع یه سر به گوگل زدم و از میون اون همه دستور پخت اونی که زده بود برای یه نفرو انتخاب کردم ، پختنش ده دقیقه هم طول نکشید آرد و زعفرون و شکر و کره ، همه رو داشتم تو خونه البته فکر کنم آردشو زیاد تفت دادم چون خیلی پر رنگ شد .با خودم گفتم آماده که شد با پسته و پودر نارگیل تزیینش کنمو عکس بگیرم ازش. اما راستشو بخواین طاقت نیاوردم و همون سر گاز خوردمش خوب همش یه کاسه کوچولو بود !
البته اینم بگم تو کل مدتم عذاب وجدان اون همه کره و شکری که توش ریخته بودمم داشتم:)))

این روزها...2

این روزها حساستر شدم شاید هم بداخلاق تر .حوصله هیچ ناراحتی رو ندارم و اگر کوچکترین چیزی بر خلاف میلم باشه از کوره در میرم و جیغ جیغ میکنم از صبح سه بار با بابایی سر کارهای خونه جدید دعوا کردم البته دعوا که نمیشد گفت بیشتر جیغ جیغ من بود و سکوت اون و نمیتونست بفهمه من الان میخوام در آرامش کامل باشم و حوصله کوچکترین تنشی رو ندارم ،شدم مثل روزهای افسردگی ماهانه که نهایتش با یه پراپانول خودت رو آروم میکنی اما الان حرس میخوری و از طرفی همش نگران پسته ای!اما واقعیت اینه که دست خودم نیست ، ایم که الان دلم فقط آرامش میخواد ، دلم فقط حضور بابایی رو میخواد که این حس تنهایی لعنتی پر بشه ، دلم یک نفر رو میخواد که مثل پروانه دورم بچرخه که خودم رو لوس کنم و تندتنددستور بدم و بخندم ، شاید این ناراحتی ها بیشترش دلتنگیه !اصلا فکر کنم همه خانوما عادت دارن از یه چیز ناراحت باشن بعد سر بقیه چیزای کوچیک جیغ جیغ کنند .
امروز وسط جیغ جیغ کردن که تلفن رو قطع کردم، همینطوری که دراز کشیده بودمو حرص میخوردم یهو یه وروجکی مثل این که یواشکی اومده بغلت و داره قلقلکت میده شروع کرد به ورجه وورجه کردن ، انگار داره میگه مامانی حرص نخور کی گفته تنهایی پس من اینجا چیکار میکنم?دستمو گذاشتم رواونجایی که داشت میپرید و گفتم مامانی دور و بر من نیا الان عصبانیم!اما نه انگار ولکن نبود همیشه این لگدا یکی دو تا بود اما الان همینطوری داشت لگد میزد !آخرش دیگه خندم گرفت و گفتم از دست تو و بابات هر چی میکشم از شماست اصلا پاشو برو ور دل باباجونت:))
بچم آروم شد انگار اونم داشت ریز ریز به حرص خوردنای من میخندید مثل وقتایی که بابایی این جور موقعها میخنده !گفتم واقعا که تو بچه همون پدری ... دیدم یه لگد دیگه زد .تو اون لحظه دلم میخواست بغلش میکردم و لهش میکردم از ذوق!وای که این مرداد کی میرسه????

این روزها...1


این که صبح با دل درد از خواب پاشی واگر یه دقیقه دیرتر خودتو به دستشویی برسونی بعش دلدردای بدتری باید بکشی حس بدیه اما بعدش که میبینی یه وروجک از اینور شکمت لیز یخوره میره اونور و تو با لبخند بهش صبح به خیر بگی خیلی لذت بخشه ،این که وقتایی که میاد اون پایین خودشو مچاله میکنه وتو مجبوری هر نیم ساعت یه بار بری دستشویی و التماس کنی پسته جون مامانی آخه این همه جا تو باید حتما بری اون پایین!اینا همش دردای لذت بخشیه که تو حس میکنی و روز به روز برای دیدن وروجک بی تاب تر میشی .این که بغلش کنی و بو بکشی و اون با دستای کوچولوش انگشتتو بگیره.
به رفتارای مادرا با بچه هاشون خیلی حساس شدم وقتی میبینم یه مادر بچشو کشون کشون دنبال خودش میبره و توقع داره اون با پاهای کوچولوش با اون همقدم بشه دلم مبیخواد برم بچشو ازش بگیرم و بگم توکه بلد نبودی قدماتو اندازه این بچه کنی بی جا کردی بچه آوردی!یا مادرایی که سر بچه شون تو خیابون داد میزنن!شاید این صحنه ها رو قبلا بارها دیدم و ناراحت شدم اما الان واقعا درد میکشم از دیدنشون و گاهی اشک میریزم برای نگاه معصوم اون بچه.....
راستی اینم یادم رفت بگم هر روز صبح یه دورم وسایل پسته رو که گذاشتم گوشه اتاق نگاه میکنم و قربون صدقشون میرم ویه وقتاییم بازشون میکنم ودیدنشون واقعا بهم آرامش میده اما دلم میخواد زودترتختشو بخرم و بزارم کنار تختمون وهر روز صبح یه دل سیر نگاش کنم وخیالم راحت باشه همه چیز برای اومدنش حاضره.
نخندین ولی گاهی روزا تو خیالم پسته به دنیا میاد و بزرگ میشه و گاهی ازدواج میکنه و با اشکای من خیالبافیم تموم میشه:)روزای شیرینیه ولی انتظارش واقعا سخته!

۱۳۹۲ فروردین ۲۶, دوشنبه

نقطه تسلیم بابا

 سلام عزیزم
سال جدید هنوز چیزی واست ننوشتم قربونت برم.ببخش.
امشب خیلی دلم هواتو کرده.دلم میخواست بودی و بغلت می کردم،می بوسیدمت،می بوییدمت و می خوردمت قربونت برم.
اتفاقات شیرینی در این مدت گذشت.اتفاقاتی که هر کدامش جای کلی نوشتن داشت و بابایی مثل همیشه تنبل تو نوشتن.سخت نگیر:)
امشب بابایی، توی یک جلسه کاری همش یادی از تو بود و آینده تو:) فکر کن رفته بودم جلسه کاری اما موضوع جلسه دونفری من و همکارم تو بودی:)
خلاصه اینکه از توی همون جلسه که آخر شیرینی هم داشت،دلم هواتو کرد.خیلی.خیلی که میگم اینقدر که ای کاش بودی.
تو هدف شدی بابا.نقطه پرتابم شدی. حتی نقطه تسلیم من.
من تو را خیلی چشم در راهم عزیزم.

۱۳۹۲ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

دختر یا پسر!

زاین چند وقت اینقدر حسای جدید و عجیب غریب داشتم که هر وقت حس بدی دارم با خودم میگم میگذره نگران نباش،سعی کردم همیشه خونسرد باشم وبه اتفاقاتی که میفته دید مثبت داشته باشم از ماه اول  که دکتر گفت قندت بالاست تا سونو قبل از عید که گفت مایه داخل کیسه آب در مرحله خطره ،یا حتی آزمایش غربالگری که ریسکش بالا بود،هنش سعی میکردم خودمو آروم کنم و سعی کنم با آرامش این مراحل طی کنم،راستش رو بگم تا یک ماه پیش سعی میکردم خیلی به پسته وابسته نشم چون دیده بودم مادرایی رو که بعد سقط بچشون چی به سرشون اومده بود،جنسیتشم واقعا برام مهم نبود خوب تو فروشگاه که میرفتم لباسای دخترونه رو دوست داشتم اما حس میکردم نمک پسر بچه ها خیلی بیشتره و راستش رو بخواین همیشه دوست داشتم یه پسر داشته باشم که باهاش کل کل کنم و اینور اونور برم،تا قبل از عید که رفتیم سونو و دکتر گفت دختر دار شدیم!
خوب چون جنسیت خیلی برام فرقی نمیکرد خوب خوشحال شدم و از  اون روز شروع کردم بادخترم حرف زدن و درد دل کردن یا حتی بازی کردن!تو این یه ماه حسابی به هم عادت کرده بودیم،تا دیروز که برای کنترل مایع آمینیوتیک رفتم سونو و به خاطر شلوغی اجازه ندادن بابایی بیاد داخل و من تنها رفتم داخل وقتی دکترکوچولو رو دید گفت همه چیز خوبه و هیچ مشکلی وجود نداره.و در کمال ناباوری گفت که بچه پسره!اینقدر شوکه شده بودم که صدای قلبم رو میتونستم بشنوم.حالم اصلا خوب نبود و مثل مادری بودم که دخترش رو ازدست داده بود و نمیتونست برای سلامتی پسرش شادی کنه بغض کرده بودم یه لحظه احساس کردم سرم گیج میره و وقتی از تو اتاق اومدم بیرون صورت رنگ پریدم  بابایی رو ترسوند و زبونم بند رفته بود که چی باید بگم و با لکنت گفتم که چی شده و بابایی با تعجب گفت بچه سالمه با سر تایید کردم.شاکی شد وگفت پس چرا ناراحتی مگه فرقی میکنه سلامتش مهمه!بی اختیار اشکام میومد وخودم نمیفهمیدم دلیل این همه ناراحتی چیه?حس خیلی بدی بود احساس میکردم بین در و دیوا گیر افتادم ،از خودم بدم میومد منی که تا چند دقیقه پیش برای سلامتی بچم بی تابی میکردم الان داشتم برای پسر بودنش بی تابی میکردم دو تا خانوم توی مرکز داشتن در مورد فواید دختر دار شدن سخنرانی میکردن و ظاهرا داشتن تلاش میکردن تا خانومی رو برای دختر دار شدن آروم کنن،صداشون مثل زنگ توی سرم میپیچید از مطب زدم بیرون.
نم نم بارون میومد و قطرهای اشک من بین قطره های بارون گم میشد و انگار هوا هم داشت منو به گریه ترغیب میکرد،داشتم با خودم ذوقی رو که قبل فهمیدن جنسیت برای پسر داشتم مرور میکردم تا شاید آروم بشم اما واقعیت این بود که من با پسر شدن پسته مشکلی نداشتم بلکه من دنبال اون دختر گمشده ای بودم که یک ماه باهاش حرف زده بودم سرفته بودم!
تومطب دکتر فریبا جون خوشحال شد که شرایط پسته و کیسه آب خوبه و اون هم با دیدن جنسیت پسته تعجب کرد و گفت بعید میدونم دکتر دریارام اشتباه کنه از طرفی پسته تو سونو دوم بزرگتره و احتمال اشتباه هر دوشون هست پس بهتره یک ماهه دیگه یه سونو دیگه بدیم.اون برام تعریف کرد که بچه هایی داشته که توی سونو دختر بودن و وقتی به دنیا اومدن پسر بودن و یا حتی بچه ای که دوقلو بوده  توی سونو اما موقع تولد یکی بوده و توصیح داد هر اتفاقی ممکنه بیفته!قرار شد یه مدت صبر کنیم و بعد یه سونو دیگه بدم و تا اون موقع روی جنسیت بچه هیچ برنامه ریزی نکنیم و از من خواست تا اون موقع با توجه به روحیم هیچی برای پسته نخرم و کمتر بهش وابسته باشم!
الان دو روز از این اتفاقات میگذره و اعتراف میکنم تازه یه کم تونستم با شرایط جدید کنار بیام.امروز رفتم تو کلاسای یوگای بارداری ثبت نام کردم و ازپنج شنبه باید شروع کنم ،بابایی رفته و دیگه من و پسته باید تنهایی از پس خودمون بر بیایم امروز که رفته بودم بیرون توی ترافیک اومده بود تو بدترین جای ممکن وایساده بود طوری که نمیتونستم نفس بکشم،اونم مثل من از ترافیک خوشش نمیاد و اینا فکر کنم نشانه اعتراضش بو د:)منم برگشتنی براش گوجه سبز و طالبی خریدم تا از دلش در بیاد:))