۱۳۹۱ اسفند ۲۶, شنبه

فرا جنست

بابایی یکشنبه بیست و هفتم اسفند قرار شده جنسیتت برای مامان و بابا مشخص بشه.
فرای جنست که قرار بر پسر یا دختر بودنت میشه،این تویی که آرزویی.این تویی که این روزها امید ما شدی.این تویی که برای من انرژی بیشتر و برای مامان هدف روشن تر شدی.خوشحالیم که تویی هستی قربونت برم.
قرار شده یکشنبه بیست و هفتم اسفند یک خبر خوبی هم علاوه بر تعیین جنسیتت به بابا بدن که اگر این خبر واصل بشه،قطعن به یکی ازبزرگترین آرزوهایی که داشتم برای رسیدنش قبل از آمدن تو،میرسم.
راستی بابایی چند روز قبل یکی از عموهای آنلاینت بهم گفت به پسته گفتی قرار شده در سال بحران پسته بدنیا بیاد
سال بحران پسته،سالی بود که ارزش پسته هم از ازرش آدمها بیشتر شد.خیلی گرون شد:)
فریبا جان اما دستور داده برای سلامتی پسته ما،مامانش از پسته استفاده کنه و اینبار در این تحریم با مردم همراهی نکنه
چند روز پیش مامان رفت حدود سی چهل تا پسته خرید ده هزار تومن:)
تعجب نکن عزیزم. واسه من و مامان هم یک کیلو پسته ده هزار تومن خاطره شد:)

۱۳۹۱ اسفند ۲۴, پنجشنبه

یک شنبـــــــــه!

امروز داشتم تو آیینه خودمو نگاه میکردم روز به روز قیافم بیشتر شبیه مامانا میشه,شکمم دیگه واقعا مامانی شده ,مامانی که میگم یعنی گردیش دیگه معلومه که اون تو یه کوچولوی نازه که داره واسه خودش استراحت میکنه !
این روزا دیگه راه رفتن برام یه کم سخت شده هم خسته میشم و هم کمرم درد میگیره دیگه باید با فریبا جون صحبت کنم واسه خریدن کمر بند :)
خواهر نازک تر از برگ گلم تحفه ای برام فرستاده که نگاش میکنم فقط دلم میخواد قربون صدقه اش برم,بعضی وقتا عذاب وجدان میگیرم از این همه محبتی که اون به من داره و یک ذره اش رو نیمیتونم جبران کنم ,گاهی احساس میکنم به خاطر تفاوت سنیمون منو بیشتر تو جایگاه دخترش میبینه تا خواهرش,کافیه یه خوراکی ببینه که حس کنه من دوست دارم تو هزار تا سوراخ موش قایم میکنه که منو ببینه تا بهم بده(ربطی به بارداریه من نداره ها همیشه اینطوریه الان که دیگه بدتره).الانم یه کیسه بزگ آلبالو از تو فریزرشون درآورد داد بهم,جای بابایی خالی که بعید میدونم چیزی ازش بمونه تا اون بیاد:)
یه حس انتظار عجیبی دارم ,اعتراف میکنم که نگرانیم چاشنیشه اما بیشتر انتظاره .همش منتظر اون لحظه ایم که دست و پاهای کوچولوی پسته رو میبینم,روزا بالای ده بار فیلم سونوش رو میزارم و قربون صدقه دست پای بلوریش(نخندین خوب من بلوری میبینم)و اون تپش قلبش که تو فیلم معلومه میرم ,یکشنیه اینقدر دور نبودا؟!

۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

ناپرهیزی!

چند وقت پیش با یه خانوم مسنی صحبت میکردم و اصرار داشت به من که هر خوراکی که میبینی یه کم ازش بخور و من تاکید داشتم هوس چیزی نمیکنم و اون قبول نمیکرد
داستانی تعریف کرد از زمانی که باردار بوده و گفت که اون زمان حمام ها خزینه بوده و اونم ماهای آخر بارداریش بوده و میره حمام,توی حمام تعدادی از خانومها مقداری غذا آورده بودن(اسم غذا رو یادم نیست اصفهانی بود) و میخوردن و من همش منتظر موندم به من تعارف کنن اما دریغ از یه لقمه,خلاصه به قدری هوس اون غذا رو کرده بودم که وقتی اومدم خونه زدم زیر گریه و هنوزم که هنوزه بعد از گذشت 40 سال از اون ماجرا خاطرش از ذهنم پاک نشده و الان هر غذایی که درست کنم یه کم برای همسایم میبرم ولو باردارم نباشه!
خاطرش برام خیلی جالب بود چون تا الان اصلا همچین حسی نداشتم و شاید هر چی دلم خواسته همیشه برام فراهم بوده ,مثل امروز که بابایی گفت ناهار داره املت میخوره من سریع لباس پوشیدم رفتم این سوپریه همسایه و تخم مرغ خریدم به اضافه کلی خوراکی که بیشترش برام ممنوعه ولی خوب دلم میخواست دیگه(حالا یه بار اشکال نداره)
ازظهره بعد از خوردن املت همینطور دارم خوراکیای جور واجور میخورم از بستنی بگیر تا پاستیل و پفک و چیپسو لواشک!خدا شب رو به خیر بگذرونه:))

۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

شاید آینده!

هنوز نگاه غمگین دخترک تو ذهنمه و ترس از آینده ی نامعلومش بودن توی این شهر رو برام سخت کرده,شاید این که خودم این روزها و شاید از سالها قبل به آینده ی پسته فکر کردم وهمیشه بزرگترین دغدم آینده پسته بوده الان منو نسبت به آینده ی اون دختر معصوم حساس کرده!

امروز خونه دوست عزیزی بودم که سالیان زیادیه مثل خواهر میمونه یرام همیشه درد دلامون برای هم بوده وجزو معدود دوستام بود که از اول آشناییم با بابایی همراهم بود .همیشه خوشبختیش آرزوم بود و شب عروسیش خیلی براش دعا کردم ,اما همون شب بابایی گفت خدا آخر عاقبت این دختر معصومو به خیر کنه ! شاید بابایی از همون شب دید که این مرد نمیتونه دوست من خوشبخت کنه و این زندگی 9 ماه بیشتر دوام نیاورد و الان 2 ساله این دو نفر در کش وقوس جدایین ,همه اینا رو گفتم که بگم این آقا از همون اول زندگی خیلی اصرار به بچه دار شدن داشت و دوست من قبول نکرده بود,زندگی که با یه خواستگاریه ساده شروع شده بودو فاصله نامزدی تا عروسی شاید به 3 ماه هم نکشیده بود.

امروز داشتم به این فکر میکردم اگر بچه ای تو این زندگی بود شابد این مادر تا آخر عمر به پای بچش میسوخت و میساخت و یا شاید طلاق میگرفت و بچه تا آخر عمرش بین پدر و مادر سرگردون میموند که در هر دو صورت آینده ای بهتر از دخترک نداشت.

همه این داستانا باعث شد تا به رابطه خودم و بابایی فکر کنم ,به عشقی که بینمون وجود داره و دلم قرص باشه که پِستم تو یه خانواده آروم بزرگ میشه,پِستم عشقو میبینه و لمس میکنه ویاد میگیره که عاشق بشه و محبت کنه! من و بابایی خیلی بچه دوست داشتیم ولی صبر کردیم تا تو آرومترین مرحله زندگیمون ورود پسته رو جشن بگیریم و از این بابت خیلی خوشحالم.

میخواستم داستان عاشقیه خودم و بابایی رو اینجا براتون تعریف کنم اما این داستان مفصل تر از این حرفاست و میخوام یه پست جدا بهش اختصاص بدم و داستان رو مو به مو تعریف کنم که اگر روزی پسته  خواست بشنوه ومن فراموشی گرفته بودم مکتوب اینجا داشته باشمش:)

۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه

بغض دخترک!

پدر یه پیرمرد 62 ساله است که همسر اولش سر زایمان با بچه فوت کرده و بعد از 20 سال دوباره ازدواج کرده که همسر دومم بچه دار نمیشده و از سرطان میمیره,یه پیرمرد کم حوصله با یه سری اخلاق خاص اماقلب مهربون,مادر یه زن45 یا 46 ساله که تو یه شهرستان کوچیک بزرگ شده و تازه اومده تو یه شهر بزرگ و دلش میخواد خیلی با کلاس باشه و یه سری عقده های درونی داره(اصلا منظورم این نیست که این عقده ها به خاطر شهرستانی بودنشه !نه فقط فکر کنم یه چیزی تو مایه های ندید بدید خودمون اونم به خاطر شرایط خانوادش)این دو نفر 4 سال پیش ازدواج میکنن و علیرغم اینکه که پدر میگه من دیگه حوصله بچه داری ندارم اما مادر گوش نمیده و بچه دار میشن ,الان یه دختر 3 ساله خوشگل و باهوش دارن که پر از انرژیه اما پدر دیگه حوصله بچه نداره و مادرهم فکر میکنه هر چی دخترش لخت تر لباس بپوشه با کلاس تر به نظر میاد کلا حیطه مسئولیت خودش رو برای بچه همین میدونه,دیروز مهمانشون بودم از هر طرف خونه بوی کثیفی میومد و اتاق دخترک پر بود از لباس وعروسک ,طوری که نمیشد وارد اتاق شد ,مادر میگفت من امروز 2 ساعت تو اتاق دخترک بودم و تمیز میکردم و من هر چی فکر کردم نفهمیدم تو این 2 ساعت چه کاری کرده اونجا,اصولا عادت دارم وقتی جایی میرم مهمانی تا شعاع نیم متری خودم رو بیشتر نمیبینم وبیشتر حواسم به خود مهمونی هست تا خونه میزبان اما شلوغی و به هم ریحتگیه خونه به حدی بود که احساس میکردم نمیتونم نفس بکشم ,دختر کوچولو با دختر یکی از اقوام که میتونست جای مادرش باشه خیلی اخت بود و از این که اون اومده بود خونشون خیلی ذوق میکرد همش داشت تلاش میکرد اتاقشو مرتب کنه ,یه کم که اسباب بازیها رو این طرف اون طرف کرد خسته شد ,دست به دامن بقیه شد که کمکش کنن اما اتاق خلی به هم ریحته تر از این حرفا بود,یهو وسط کار نشست دستش رو زد زیر چونش و گفت: مامان اگه امشب اتاقمو مرتب نکنی دیگه دوست ندارم!
احساس کرد تحقیر شده به خاطر کثیفیه اتاقش,حس کردم قلب کوچیکش به درد اومده اینقدر نگاهش غمگین بود که دلم میخواست بغلش کنم تا شاید آروم بشه اما حس کردم اگه بغلش کنم میفهمه که مادرش تو جایگاه مادری برای اون نیست و قلبش بیشتر به درد میاد!
اتاقو ول کرد رفت تو آشپزخانه واز اونجایی که این مادر آشپزی بلد نیست ,همیشه پدره که آشپزی میکنه و اونم تو آشپزخونه بود ,دخترک یه کم شیطنت کرد اونجاشاید برای این که یادش بره اتاقشو,پدر فریاد بلندی سرش کشید و دختر با بغض از آشپزخونه اومد بیرون,مادر با قیافه حق به جانب رفت سراغ دختر و رو به پدر فریاد زد شخصیت داشته باش تو آدم نیستی که بچه داشتی باشی!
من همینطور به دخترک خیره شده بودم و اشکهای معصومش رو میدیدم , نگاه غمگینش رو که انگار از این زندگی خسته شده بود!
چشمام از اشک پر شده بود ,دلم برای دخترک سوخت شاید بهتره بگم قلبم براش آتیش گرفت رفتم توی دستشویی و آبی به صورتم زدم ولی دیگه طاقت موندن توی اون جمع رو نداشتم ,به بهانه کمر درد رفتم تو اتاق دخترک و تا آخر مهمونی همونجا خوابیدم.....