۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه

بغض دخترک!

پدر یه پیرمرد 62 ساله است که همسر اولش سر زایمان با بچه فوت کرده و بعد از 20 سال دوباره ازدواج کرده که همسر دومم بچه دار نمیشده و از سرطان میمیره,یه پیرمرد کم حوصله با یه سری اخلاق خاص اماقلب مهربون,مادر یه زن45 یا 46 ساله که تو یه شهرستان کوچیک بزرگ شده و تازه اومده تو یه شهر بزرگ و دلش میخواد خیلی با کلاس باشه و یه سری عقده های درونی داره(اصلا منظورم این نیست که این عقده ها به خاطر شهرستانی بودنشه !نه فقط فکر کنم یه چیزی تو مایه های ندید بدید خودمون اونم به خاطر شرایط خانوادش)این دو نفر 4 سال پیش ازدواج میکنن و علیرغم اینکه که پدر میگه من دیگه حوصله بچه داری ندارم اما مادر گوش نمیده و بچه دار میشن ,الان یه دختر 3 ساله خوشگل و باهوش دارن که پر از انرژیه اما پدر دیگه حوصله بچه نداره و مادرهم فکر میکنه هر چی دخترش لخت تر لباس بپوشه با کلاس تر به نظر میاد کلا حیطه مسئولیت خودش رو برای بچه همین میدونه,دیروز مهمانشون بودم از هر طرف خونه بوی کثیفی میومد و اتاق دخترک پر بود از لباس وعروسک ,طوری که نمیشد وارد اتاق شد ,مادر میگفت من امروز 2 ساعت تو اتاق دخترک بودم و تمیز میکردم و من هر چی فکر کردم نفهمیدم تو این 2 ساعت چه کاری کرده اونجا,اصولا عادت دارم وقتی جایی میرم مهمانی تا شعاع نیم متری خودم رو بیشتر نمیبینم وبیشتر حواسم به خود مهمونی هست تا خونه میزبان اما شلوغی و به هم ریحتگیه خونه به حدی بود که احساس میکردم نمیتونم نفس بکشم ,دختر کوچولو با دختر یکی از اقوام که میتونست جای مادرش باشه خیلی اخت بود و از این که اون اومده بود خونشون خیلی ذوق میکرد همش داشت تلاش میکرد اتاقشو مرتب کنه ,یه کم که اسباب بازیها رو این طرف اون طرف کرد خسته شد ,دست به دامن بقیه شد که کمکش کنن اما اتاق خلی به هم ریحته تر از این حرفا بود,یهو وسط کار نشست دستش رو زد زیر چونش و گفت: مامان اگه امشب اتاقمو مرتب نکنی دیگه دوست ندارم!
احساس کرد تحقیر شده به خاطر کثیفیه اتاقش,حس کردم قلب کوچیکش به درد اومده اینقدر نگاهش غمگین بود که دلم میخواست بغلش کنم تا شاید آروم بشه اما حس کردم اگه بغلش کنم میفهمه که مادرش تو جایگاه مادری برای اون نیست و قلبش بیشتر به درد میاد!
اتاقو ول کرد رفت تو آشپزخانه واز اونجایی که این مادر آشپزی بلد نیست ,همیشه پدره که آشپزی میکنه و اونم تو آشپزخونه بود ,دخترک یه کم شیطنت کرد اونجاشاید برای این که یادش بره اتاقشو,پدر فریاد بلندی سرش کشید و دختر با بغض از آشپزخونه اومد بیرون,مادر با قیافه حق به جانب رفت سراغ دختر و رو به پدر فریاد زد شخصیت داشته باش تو آدم نیستی که بچه داشتی باشی!
من همینطور به دخترک خیره شده بودم و اشکهای معصومش رو میدیدم , نگاه غمگینش رو که انگار از این زندگی خسته شده بود!
چشمام از اشک پر شده بود ,دلم برای دخترک سوخت شاید بهتره بگم قلبم براش آتیش گرفت رفتم توی دستشویی و آبی به صورتم زدم ولی دیگه طاقت موندن توی اون جمع رو نداشتم ,به بهانه کمر درد رفتم تو اتاق دخترک و تا آخر مهمونی همونجا خوابیدم.....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر