۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

شاید آینده!

هنوز نگاه غمگین دخترک تو ذهنمه و ترس از آینده ی نامعلومش بودن توی این شهر رو برام سخت کرده,شاید این که خودم این روزها و شاید از سالها قبل به آینده ی پسته فکر کردم وهمیشه بزرگترین دغدم آینده پسته بوده الان منو نسبت به آینده ی اون دختر معصوم حساس کرده!

امروز خونه دوست عزیزی بودم که سالیان زیادیه مثل خواهر میمونه یرام همیشه درد دلامون برای هم بوده وجزو معدود دوستام بود که از اول آشناییم با بابایی همراهم بود .همیشه خوشبختیش آرزوم بود و شب عروسیش خیلی براش دعا کردم ,اما همون شب بابایی گفت خدا آخر عاقبت این دختر معصومو به خیر کنه ! شاید بابایی از همون شب دید که این مرد نمیتونه دوست من خوشبخت کنه و این زندگی 9 ماه بیشتر دوام نیاورد و الان 2 ساله این دو نفر در کش وقوس جدایین ,همه اینا رو گفتم که بگم این آقا از همون اول زندگی خیلی اصرار به بچه دار شدن داشت و دوست من قبول نکرده بود,زندگی که با یه خواستگاریه ساده شروع شده بودو فاصله نامزدی تا عروسی شاید به 3 ماه هم نکشیده بود.

امروز داشتم به این فکر میکردم اگر بچه ای تو این زندگی بود شابد این مادر تا آخر عمر به پای بچش میسوخت و میساخت و یا شاید طلاق میگرفت و بچه تا آخر عمرش بین پدر و مادر سرگردون میموند که در هر دو صورت آینده ای بهتر از دخترک نداشت.

همه این داستانا باعث شد تا به رابطه خودم و بابایی فکر کنم ,به عشقی که بینمون وجود داره و دلم قرص باشه که پِستم تو یه خانواده آروم بزرگ میشه,پِستم عشقو میبینه و لمس میکنه ویاد میگیره که عاشق بشه و محبت کنه! من و بابایی خیلی بچه دوست داشتیم ولی صبر کردیم تا تو آرومترین مرحله زندگیمون ورود پسته رو جشن بگیریم و از این بابت خیلی خوشحالم.

میخواستم داستان عاشقیه خودم و بابایی رو اینجا براتون تعریف کنم اما این داستان مفصل تر از این حرفاست و میخوام یه پست جدا بهش اختصاص بدم و داستان رو مو به مو تعریف کنم که اگر روزی پسته  خواست بشنوه ومن فراموشی گرفته بودم مکتوب اینجا داشته باشمش:)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر