۱۳۹۱ اسفند ۲۴, پنجشنبه

یک شنبـــــــــه!

امروز داشتم تو آیینه خودمو نگاه میکردم روز به روز قیافم بیشتر شبیه مامانا میشه,شکمم دیگه واقعا مامانی شده ,مامانی که میگم یعنی گردیش دیگه معلومه که اون تو یه کوچولوی نازه که داره واسه خودش استراحت میکنه !
این روزا دیگه راه رفتن برام یه کم سخت شده هم خسته میشم و هم کمرم درد میگیره دیگه باید با فریبا جون صحبت کنم واسه خریدن کمر بند :)
خواهر نازک تر از برگ گلم تحفه ای برام فرستاده که نگاش میکنم فقط دلم میخواد قربون صدقه اش برم,بعضی وقتا عذاب وجدان میگیرم از این همه محبتی که اون به من داره و یک ذره اش رو نیمیتونم جبران کنم ,گاهی احساس میکنم به خاطر تفاوت سنیمون منو بیشتر تو جایگاه دخترش میبینه تا خواهرش,کافیه یه خوراکی ببینه که حس کنه من دوست دارم تو هزار تا سوراخ موش قایم میکنه که منو ببینه تا بهم بده(ربطی به بارداریه من نداره ها همیشه اینطوریه الان که دیگه بدتره).الانم یه کیسه بزگ آلبالو از تو فریزرشون درآورد داد بهم,جای بابایی خالی که بعید میدونم چیزی ازش بمونه تا اون بیاد:)
یه حس انتظار عجیبی دارم ,اعتراف میکنم که نگرانیم چاشنیشه اما بیشتر انتظاره .همش منتظر اون لحظه ایم که دست و پاهای کوچولوی پسته رو میبینم,روزا بالای ده بار فیلم سونوش رو میزارم و قربون صدقه دست پای بلوریش(نخندین خوب من بلوری میبینم)و اون تپش قلبش که تو فیلم معلومه میرم ,یکشنیه اینقدر دور نبودا؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر