۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه

ذرت پف کرده:))

از روزی که اومدم اراک هر روز یک ملاقات کننده جدید دارم، واکنش آدمها بعد از دیدن من گاهی خنده داره وگاهی نه، احساس میکنم عین دونه های ذرت دارم پف میکنم و هر لحظه ممکنه بترکم، گاهی پسته چنان رو به بالا فشار میاره که میگم الان از حلقم میزنه بیرون:) ساعتهایی که شروع به جنب و جوش میکنه تقریبا زیاد شده و احساس میکنم دیگه دلش میخواد بیاد بیرون آخه طفلی الان هم میشنوه و هم میبینه و حس کنجکاویش احتمالا الان گل کرده و دلش میخواد ببینه بیرون چه خبره!فکر کنین مثلا الان ناف من سوراخ بود اونم یواشکی یه وقتایی بیرونو دید میزد:)))))
امروز رفتم پیش پری واسه چک کردن هفتگی ، خیلی خوبه که یه دوستی که باهاش بزرگ شدی بخواد سلامت جنینت رو چک کنه و بعد موقع معاینه باهاش حرف بزنه و بگه خاله منو میشناسی?نمیدونم پسته وقتی به دنیا بیاد چند نفر از اونایی که باهاش حرف زدن رو بشناسه اما دختر داییش رو فکر کنم بشناسه چون این چند روز کچلش کرده اینقدر باهاش حرف زده و قربون صدقش رفته:)
الان که دارم مینویسم پسته فکر کنم پیاده روی بعد از غذا داره چون یه چیزی عین کسی که داره راه میره از این ور میره اون ور:) بچم از الان مراقب هیکلشه:))))

۱۳۹۲ تیر ۷, جمعه

اسم!

واقعیت اینه که اسم پیدا کردن واسه پسته جزو سخت ترین مراحل بارداری بود واسه ما ، فکر کنین میخوای واسه یکی کادو بخری کلی مغازه ها رو میگردی که یه چیزی پیدا کنی که دوست داشته باشه .اما الان میخوای چیزی رو به عزیزترین موجود زندگیت هدیه بدی که میتونه رو شخصیتش تاثیر بزاره خوب اولویت ما برای اسم پسته عربی نبودنش بود، و بعد از اون معنی اسم که هر دو مون معتقدیم اسم شخصیت بچمون رو میسازه و باید معنای خوبی داشته باشه ، اولویت سوم هم همخوانیش با فامیلیه پسته بود که وقتی اسم و فامیل کنار هم قرار میگیرن به هم بیان.
خلاصه بعد از کلی گشت و گذار و تحقیق و تفحص چند تا اسم پیدا کردیم که البته باز انتخاب نهایی افتاد به سری بعد که بابایی بیاد .من اسما رو اینجا میزارم شما هم اگه دوست داشتین نظر بدین یا اگه فکر میکنین اسم مناسب تری میدونین بهمون بگین خوشحال میشیم و به شدت استقبال میکنیم :)
مارال. ترکی. آهو
تارا. ترکی. ستاره
روژان. کردی. آفتاب
تامارا. عبری. نخل خرما(البته بخشی از اونه)
اسرین. کردی. اشک شوق
گلنار. فارسی. گل انار
دنیز. ترکی. دریا
پ.ن. این رو هم بگم که گلنار و دنیز اسمای پیشنهادیه آقای علینژاد و آقا گرگه هستن :)

هفتم تیر

امروز وقتی چشمم رو باز کردم و اون عدد 7 رو بالای گوشیم دیدم اشکم در اومد، چه زود گذشت، یعنی برای پسته هم هفتم تیر، روز پیوند پدر مادرش ، روز مهمی میشه!?البته کلای روزای سال برای من و بابایی پر از خاطره است اما امروز روزیه که رفتیم زیر یک سقف !شاید اون روز تصور الان برام خیلی راحت نبود و دلم نمیخواست نفر سومی بین من و بابایی باشه ، اما الان خوشحالم که وجود دخترکم احساس حوشبختی رو چند برابر کرده برامون:**

اراک

بالاخره با اصرارهای مامان و خانواده تصمیم گرفتم بیام اراک ، راستش دیدم واقعا نمیتونم تنهایی از پس کارای خودم بر بیام .دیگه نشستن و بلند شدنم خیلی سخت شده. پسته کوچولو بزرگ شده و یه وقتایی اجازه نفس کشیدنم بهم نمیده .هر روز که بیدار میشم میبینم که قدرت جسمیم تحلیل میره.با بابایی یه روز رفتیم و با هر زحمتی بود یه سری از خریدای پسته رو انجام دادیم .فقط مونده تخت و کمد که خوب اونم اختلاف سلیقه هست روش که باید کنار بیایم با هم:)
از روزی که اومدم اراک با حانیه دختر داییه پسته که الان پنج ماهشه سرگرم شدم ، روزا میشینم برای اون و پسته کتاب میخونم:) فاطمه خواهر جونه حانیه هم پرستارمونه !برامون میوه میاره و پاهای من که الان بیشتر شبیه پفک شده رو ماساژ میده:)) بچم اینقدر احساس مسیولیت میکنه نسبت به ما:) فاطمه داره وارد مرحله نوجوانی میشه و من سعی میکنم این روزا بیشتر بهش نزدیک بشم تا احساس بزرگ شدن بکنه هر چند گاهی دلش هوس بچگی میکنه و خودشو لوس میکنه واسه ما:)
دیروز حمیدرضا و امیرمحمد و فاطمه رو بردم سینما !البته که پسته هم باهامون بود:) کلا 12نفر بودیم تو سالن که شامل یه پیرمرد خواب ،چند زوج بی مکان و ما که سر تاسر فیلم خندیدیم و خوردیم :) من موندم که داریوش مهرجویی انگیزش واسه ساختن این فیلم چی بوده!بعد از سینما رفتیم کافه و از بچه ها خواستم در مورد تصمیمایی که واسه آیندشون گرفتن حرف بزنن.امیر که دوست داشت دارو ساز بشه و حمید گفت میخواد اقتصاد بخونه و بره تو کار واردات ماشین، این بچه از اولم عشق ماشین بود:)
فاطمه هم فقط کل مدت لبخند زد.نمیدونم شاید احساس کردم بعد از اومدن پسته نتونم اینقدر واسه برادزداه هام وقت بزارم و خواستم قبل از بزرگتر شدنشون یک بار دیگه خوب ببینمشون ،چون هر چی بزرگتر میشن فاصلشون از من بیشتر میشه ، خواستم اونا رو به پسته نزدیک کنم و بگم که امیدم به اوناست که دخترکمو تنها نزارن، شاید ترسیدم که یه روز به خاظر اختلاف سنیم از دخترم دور باشم و خیالم راحت باشه که برادرزاده هام هستن که این فاصله رو بین ما پر کنن، بچه هایی که من با به دنیا اومدنشون چقدر ذوق کرده بودم از بزرگ شدنشون لذت برده بودم.تو کافه اینقدر حسم خوب بود که دلم میخواست همشونو بغل کنم و گریه کنم، نمیدونین چه حس خوبیه وقتی یاد اون دستای کوچولو میفتی و با دستای مردونه الان مچ میندازی:)

خاله سارا

الان که پیغام خاله سارا رو خوندم کلی حسودیم شد ، راستش دلم خواست که منم تو بچگیم یه همچین خاله ای میداشتم اینقدر حسرتش رو داشتم که هنوز تلخیشو حس میکنم، واقعیت اینه که ما الان باید اسم پسته رو انتخاب کنیم تو ماه چهارم که بابایی سرش خلوت تر بود داشتیم این کار رو میکردیم اما خوب بعد از اون جریانات تغییر جنسیت پسته به خاطر شرایط روحیه من تصمیم گرفتیم دست نگه داریم ، این ماه قرار بود بابایی بیاد و یک روز فقط واسه اسم پسته وقت بزاریم اما متاسفانه بابایی فقط سه روز تهران یود اونم درگیر خرید واسه پسته و مهمان داری!حالا یه پست واسه اسم پسته میزارم فقط میخوام اینجا به دخترکم بگم که نه گفتن رو از الان تمرین کنه چون متاسفانه من و بابایی تو این مورد خیلی مشکل داریم و خیلی وقتا زندگیمون تحت الشعاع همین موضوع قرار گرفته و لطفهای زیاده از حدمون زندگیمون رو تحت شرایط بدی قرار داده ، دوست ندارم پسته اینطوری باشه و اون یاد بگیره اولویتش تو زندگی اول خودش باشه بعد دیگران !

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

خر درون

تازگیها هر روز حول و هوش ساعت 10 ضعف شدید میکنم ، طوری که نمیتون رو پاهام بایستم .دیروز تو خیابون فشارم بدجور افتاد هر چی شیرینی میخوردم ضعفم بهتر نمیشد با زحمت خودم رو رسوندم خونه البته تنها نبودم آجی و زن عمو هم همراهم بودن .راستش من یه خر درون دارم که نمیخواد قبول کنه تو این شرایط یه سری از تواناییهامو از دست دادم دوست دارم مثل قبل راحت بگردم !اما دیروز فهمیدم واقعا دیگه نمیشه .وقتی غذا میخورم اینقدر سنگین میشم که تواناییه بلند شدن از جام رو ندارم ، دیشب تو مهمونی حس بدی داشتم از این ناتوانی!
بالا رفتن از پله که دیگه خود مصیبت شده برام انگار دارم کوه میکنم ، حس خیلی بدیه با این که میدونم موقته و درست میشه.صبح که عمو و زن عمو وسایلشون رو جمع کردن که برن برای اولین بار یه حس ترس داشتم ، ترس از تنهایی ، ترس از اینکه نتونم از پس خودم بر بیام .همیشه دوست داشتم قوی باشم و رو پای خودم بایستم اما الان حس میکنم پاهام تواناییه نگه داشتنمو نداره و به کمک احتیاج دارم .کمک خواستن از دیگران برام خیلی سخته راستش تو این مورد فقط با بابایی و مامانم راحتم و الان دارم با خر درونم میجنگم که الان وقت لجبازی نیست و باید تا اومدن بابایی یه فکری به حال خودم بکنم.