۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه

حواس بابا !

امروز بعد از اینکه از جلوی چند تا مغازه خوراکی فروشی رد شدیم و کلی خوراکی های رنگارنگ دیدیم یه نگاهی به بابایی کردم دیدم خیلی خونسرد داره رد میشه !
من : میگما هر وقت چیزی هوس کردی بگو برات بخرم !
بابایی: ها !! آها:))))))))
خوب راست میگم دیگه:)

۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

حلوا

یعنی همه مادرا وقتی بچه شون یه چیزی میخواد عین فرفره پا میشن درست میکنن ؟من سال تا سال حلوا نمیخورم اونوقت این فسقلی حلوا هوس کرده :)خدا پدر مادر این وبلاگای آشپزی رو بیامرزه اگر نه من حلوا بلد نبودم درست کنم :)
ولی خوشمزه ترین حلوایی بود که تو عمرم خوردم:)))

۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

عجایب مادرانه:)

ازعجایب مادرانه همین بس که من اصلا وقی تنهام غذادرست نمیکنم و نهایت لطفی که به خودم بکنم نون و پنیر سبزی یا خیار و گوجه است و معمولا غذا رو از بیرون تهیه میکنم و اما امروز صبح ساعت 8.5 بود  که چشمام باز شد ودیدم عجیب گرسنمه و از اونجایی که من مدتی خونه نیودم , پنیر تو خونه نداشتیم و من از شب قبل تصمیم گرفته بودم صبحانه نیمرو بخورم اما ظاهرا این پسته کوچولو دلش فقط پنیر میخواست واصلا قول وقرار دیشب یادش نبود ,این بود که صورت شسته و نشسته شال وکلاه کردم ورفتم پیش آقا مجید سوپر مارکت محله و جالب اینجا بود که اونجا پسته کوچولو دلش خامه وماست و شیرم خواست,هی بهش گفتم بچه جون ماست داریم و از اون اصرار که نه اون کمه من زیاد دلم میخواد ,وقتی هم رسیدم خونه باز هم از همون عجایب این که یه دونه ظرف خامه رو تا تهش خوردم! کاری که قبلنا عمرا میتونستم انجام بدم:)
صبحانه که میل شد حدودای ساعت 11 بودکه احساس کردم عجیب گرسنمه  و همش کتلتای خوشگل داره از جلو چشم رژه میرن,هی با خودم گفت آخه کی حوصله داره بشینه کتلت درست کنه اما ظاهرا زور پسته بیشتر بودو کتلتای ما ساعت 12 آماده بود تازه نصفشم همون رو گاز خورده شد:)
بعد از میل شدن ناهار خسته  کوفته اومدم رو تخت دراز کشیدم و از خستگی غش کردم و فکر کنم یه 1 ساعتی خواب بودم وقتی بیدار شدم از شدت تشنگی رفتم سر یخچال و یه لیوان شیر خوردم و بعدش چشمم افتاد به آلو جنگلی هایی که دیروز خرید بودم رو میزونشستم یه چندتایی خوردم و همش به این پسته میگفتم بچه جون اینقدر مزه ها رو قاطی نکن حالت بد میشه,یه کم از این پسته بادوما بخور جون بگیری اما انگار اون فقط دلش آلو میخواست !
 عصری داشتم تو نت دنبال مطالب در مورد هفته دهم بارداری میگشتم که چشمم افتاد به یه ظرف کوفته خوشگل ویهو گشنم شد حالا کوفته از کجا میاوردم(قابل توجه خاله یاسمن که تو سیاه زمستون هی عکس آلو سبز میزاره)
تازه من کوفته بلد نیستم درست کنم و نزدیک ترین غذای که مزش به کوفته نزدیک بود دلمه بود!
حالا باید شال کلاه میکردم و دوباره میرفتم واسه تهیه ی مواد  دلمه! یه لحظ خودمو تو آینه دیدم و خندم گرفت از این هوسای پسته:)
فکر کنم واسه تهیه دلمه یه 2 ساعتی  رو پا بودم وقتی زیر قابلمه رو روشن کردم هی هر نیم ساعتی یه بار سر میزدم ببینم آماده شده یا نه!نمیتونستم زیاد صبر کنم وقتی آماده شد تا میخواستم بکشم تو بشقاب یه دونشو رو گاز خوردم و کلی با خودم خندیدم که من دور روز دیگه با این بچه شکمو چیکار کنم:))))

۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

اولین سفر

هفته نهمه من تازه از یه مسافرت کوچولو با پسته برمیگردم,شاید اون شهر محل تولدمه شاید اون شهر همیشه برام پر از خاطره بوده و کوچه به کوچش منو یاد گذشته میندازه اما دلتنگیه این دفعه فرق میکرد این دفعه آدمها هم فرق میکردن همه مهربون بودن همه به من لبخند میزدن گاهی حس میکردم با این که هنوز ظاهرم خیلی نشون نمیده که من یه کوچولو دارم اما انگار آدمها از نگاهم این رو میخوندن و همه بی اختیار لبخند میزدن انگار همه خوشحال بودن که یه نفر داره پاشو تو این دنیا میزاره انگار همه احترام میزاشتن به کوچولویی که تو راهه و همه سعی داشتن به واسطه من محبتشون رو بهش نشون بدن.
وقتی که داشتم که ازاو کوچه ی بلند جلو مدرسه رد میشدم درختای کوچولوی کنار کوچه رو دیدم و بی اختیار خندیدم یاد اون روزای برفی افتادم که بادوستام نوبتی زیر درخت می ایستادیم و بقیه با لگد همه برفا رو میریختن سرمون ,وای که چقدر اون لحظات خوب بود با این که بعدش حتما یه سرمای حسابی میخوردیم اما لذت اون برفو حاضر نبودیم از دست بدیم ,مامان هیچ وقت به من نگفت این کارو نکن ,شاید اونم یه روز همچین چیزی رو تجربه کرده بودو دلش نمیومد منو ازش محروم کنه!یعنی منم یه روزی به پسته اجازه میدم همچین کاری بکنه؟
تو این چند روز همش به آدما وکوچه های شهرم نگاه میکردم نگاهی که همش دنبال خاطره بود حتی او مخابراتی که الان شده بود یه سوپر مارکت بزرگ و من چقدر ازش خاطره داشتم
تو این سفر هانیه کوچولو هم به دنیا اومد(البته بابایی خبرشو گذاشت همون موقع) یه دختر نازه آروم با دستهای کشیده و صورت کوچولو و لب هایی که فقط تو خواب میخندید ,خوشحال بودم که از لحظه تولدش تو بیمارستان کنارش بودم و اولین نگاهش به زندگی رو دیدم!
آخی دختر نازمون انگار میدونست که اگه زیاد گریه کنه اونوقت آبجیه کوچولوش ممکنه خیلی اذیتش کنه و اصلا صداش در نمیومد!هانیه قرار بود 23 بهمن به دنیا بیاد اما انگار دیگه طاقت دوری عمشو نداشت فردای روزی که من رسیدم اراک به دنیا اومد :)البته ناگفته نماند که شب قبلشم به مامانشم گفتم به این دخترت بگو عمت اصلا حوصله صبر کردن نداره!شاید تولد هانیه یه مقدمه بود برای به دنیا اومدن پسته ,اون صورت معصوم و اون نگاهی که هر وقت مامانش نگاهش میکرد ذول میزد تو چشاش و تنها عکس العملی که میتونست نشون بده درآوردن زبونش به نشانه گرسنگی بود !اعتراف میکنم که به نگاههای هانیه به مادرش حسودیم شد:)
تو گیر و دار به دنیا اومدن هانیه من بادکترم صحبت کردم و گفت که دیگه وقتشه برم سونوگرافی,و نمیدونم چرا این بار میترسیدم از این کار از بس از اطرافیان شنیده بودم که مثلا باردار میشن اما قلب بچشون تشکیل نمیشه
توی آزمایشگاه از ترس این که سونو خوبی داشتم باشم اینقدر آب خوردم که دیگه در مرحله انفجار بودم (آخه این دانشمندا چه غلطی میکن چرا سونو بی آب اختراع نمیکنن)وقتی رو تخت دراز کشیدم قلبم مثل گنجیشک میزد و مرد بد اخلاقی که داشت سونو رو میگرفت هم مدام میگفت خانوم شل بگیر شکمتو و منم جرات نمیکردم بگم دارم میترکم آخه:)
وقتی کارش تموم شد حیرت زده داشتم نگاش میکردم این قدر سکوت بد اخلاقی داشت که جرات سوال کردن نداشتم که یک دفعه دختر عموم که همراهم بود پرسید قلبش تشکیل شده دکتر ؟ یهو قیافش از این رو به اون رو شد لبخند زد و گفت بله خانون هفته هشتم هستن و قلب بچه هم تشکیل شده :)
خیلی دوست داشتم عکس سونو رو بزارم اما متاسفانه این چند روز بیرون نرفتم که اسکنش بکنم اما تو اولین فرصت میزارم یا شایدم گذاشتم سونو بعدی که این کوچولو یه کم شکل و شمایل داشته باشه:)
الان دیگه نشستن طولانی یه کم برات سخت شده با بابایی به این نتیجه رسیدیم که یه تبلت بخرم که هم بتون بیام نت و هم یه سری کتاب پی دی افی رو که جمع کردم بتونم بخونم . وقتی فکرشو میکنم هفت ماه دیگه صبر کردن واسه به دنیا اومدن پسته کوچولو راه بسیار طول درازی به نظر میرسه:)

۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

قلب تو قلب زندگی

نازنینم
امشب مامان خبر داد قلب خوشگلت شکل گرفته و هشت هفته ای شدی:)
قلب ما هم امشب دوباره شکل گرفت.
قلب تو باعث شد قلب ما به طپشی وصف ناپذیر رو بیاره و صدای قلبمون بلند تر و بلند تر بشه.
قلب تو خبر از فردای شیرینی به ما داد.فردایی که با تلاش ما برای تو باید ساخته شود.صدای قلب هر سه مان را می شنوم با اینکه از شما دورم.صدای قلبت ضرب آهنگ زندگی ما شده.صدای قلبت غصه ها را از ما دور کرده.صدای قلبت صدای زندگی ماست.
صدای قلبت وصف کردنی نیست قربونت برم.

۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

احساس و منطق وجودت

بابایی
امشب  یعنی  هجدهم دی ماه نود ویک دختر داییت بدنیا آمد و این یعنی اینکه دختر دایی احتمالن هفت ماه از شما بزرگتره
مامان امشب وقتی بدنیا آمد کنارش بود. می تونم حدس بزنم وقتی دختر دایی بدنیا می آمد چطوری داشت به تجربه های زندایی نگاه می کرد و داشت به تو و روز آمدن تو فکر می کرد.
وقتی زنگ زد گفت هر دو با هم ذوق کردیم.هر دو هم احساس میکردیم راهی رو که حدود هفت ماه دیگه برای تو باید برویم.
روزها سرکار زیاد به تو فکر میکنم.به آمدنت وفردای آمدنت.
به اینکه چکار باید بکنم تا تو همیشه خوشحال و شاد باشی. تا تو همیشه کمبودی احساس نکنی.شاید خیلی احساسی باشه بابا اگر آرزو کنم همیشه کمبودی نداشته باشی.
منطقی اینه که باید تلاش کنم که تو نیازی نداشته باشی.
دلم میخواست امشب حرفای بزرگ با تو بزنم.بهت بگم همیشه هم زندگی نباید طوری که خیال میکنی باشه.گاهی خیال بسیار فراتر از واقعیت میره و آدم از واقعیت فاصله میگیره.واقعیت های زندگی رو بزرگتر که شدی برات مینویسم و میگم نازنینم.اما آنچه این روزها نیاز دارم احساس پاک وجود توئه که با منطق روزبروز بزرگ شدن و ملموس شدنت عین حقیقت شده.



۱۳۹۱ دی ۱۵, جمعه

تابیران!

شیرینیه زندگی یعنی یه دوست خوب (خاله یاسمن)با خاله مهربونش(خاله مهناز)از اون سر شهر پاشن بیان برای مامان پسته یه غذای خوشمزه شمالی(تابیران) درست کنن و مامان پسته اینقدر بخوره که نفسش در نیاد:)
دیشب با بچه ها نشستیم کلی اسم واسه پسته پیدا کردیم و خندیدیم ,تا اسم این بچه بخواد پیدا بشه کلی از مهمونای ما سرگرم میشن  چون من دوتا کتاب اسامی رو که دارم گذاشتم رو مبل و هرکس میاد خونمون بر میداره ومیخونه و کلی میخنده :)

۱۳۹۱ دی ۱۳, چهارشنبه

سختی ها وشیرینی ها

خوب این پسته کوچولو نمیدونم چیکار میکنه که من صبحا قندم میره بالا و خانم دکتر یعنی همون فریبا جون گفتن که باید آزمایش بدی. این بود که دیروز ما سلانه سلانه ساعت نه گشنه و تشنه رفتیم آزمایشگاه و اونجا یه لیوان گنده گلوکوز دادن بمون خوردیم ,چشمتون روز بد نبینه از زهرمار بدتربود اما خوب باید میخوردیم و به زمین وزمان فحش میدادیم اینقدر اونجا حالم بد بود که حتی زیبایی اون دختر بورِ چشم رنگی هم تحریکم نکرد که برم وبشینم باهاش بازی کنم ,اینقدر این دختر ناز بود که هر کسی از کنارش رد میشد می ایستاد وبی اختیار لبخند میزد و فکر کنم تمام پرسنل آزمایشگاه باهاش عکس گرفتن!

لیوان گلوکوز رو که خوردم خانم متصدی گفت که یک ساعت باید همونجا بشینم برای آزمایش بعدی و نباید هیچ چیزی جز آب بخورم و من هم که کلن میونه خوبی با آب ندارم پس ناچارا هیچی نمیخورم دیگه:!توی تمام اون یک ساعت داشتم خودم رو مجاب میکردم که چطوری یه لیوان دیگه از اون زهر ماری رو بخورم و باخودم قرار گذاشتم که به اون خانوم مهربون بگم که توش برام یکم آبلیمو بریزه تا راحت تر بتونم بخورمش و وقتی که بعد از یک ساعت رفتم و گفت که نیازی نیست دیگه بخوری کم مونده بوده بغلش کنم:)

اما زجر داستان اونجا بود که باید چهار ساعت مینشستم و هر یک ساعت یک بار گلاب به روتون آزمایش ادرار و خون میدادم ,حالا خون که اشکال نداره(هر چند من از آمپول میترسم)اما آخه شکم خالی من ادرار از کجا بیارم اونم چهار بار !

ساعت 1 وقتی آخرین آزمایشم رو دادم اولین کاری که کردم لقمه نون پنیری رو که صبح گذاشته بودم تو کیفم رو درآوردم تا شاید شوری پنیر اون شیرینیه لعنتی رو کمی از بین ببره.وقتی رسیدم خونه تنها کاری که تونستم بکنم خوردن یه لیوان چای بود و بعدش از هوش رفتم,روز سختی بود ولی به قول دوستان راهی بود که باید رفت:)

اما از شیرینی این روزام براتون بگم که قشنک ترین پیغامی که تا الان داشتن پیغام علیرضای کوچولو (البته علیرضا 16 سالشه اما هنوز برای من کوچولوه)بود واسه عمش:

- قرون عمه گلم برم,پسر عمه مون خوبه؟:*

یعنی وقتی اینو خوندم دلم میخواست علیرضا پیشم بود ومثل بچگی هاش محکم بغلش میکردم و گازش میگرفتم,یاد اون علیرضای کوچولو افتادم که وقتی از بیمارستان آوردنش من چطوری محکم بغلش کردمو ذوقشو میکردم ,حالا اون پسر کوچولو مردی شده واسه خودشو حالا اون ذوق میکنه که عمه قراره نی نی بیاره و با همون شیطنتا میگه که دلش پسر عمه میخواد:)

خیلی حس خوبی بود هنوز شیرینیشو احساس میکنم:)

قربون پسته عزیزم برم که اینقدر همه دوسش دارنو منتظرن که زودتر بیاد:):*