۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

اولین سفر

هفته نهمه من تازه از یه مسافرت کوچولو با پسته برمیگردم,شاید اون شهر محل تولدمه شاید اون شهر همیشه برام پر از خاطره بوده و کوچه به کوچش منو یاد گذشته میندازه اما دلتنگیه این دفعه فرق میکرد این دفعه آدمها هم فرق میکردن همه مهربون بودن همه به من لبخند میزدن گاهی حس میکردم با این که هنوز ظاهرم خیلی نشون نمیده که من یه کوچولو دارم اما انگار آدمها از نگاهم این رو میخوندن و همه بی اختیار لبخند میزدن انگار همه خوشحال بودن که یه نفر داره پاشو تو این دنیا میزاره انگار همه احترام میزاشتن به کوچولویی که تو راهه و همه سعی داشتن به واسطه من محبتشون رو بهش نشون بدن.
وقتی که داشتم که ازاو کوچه ی بلند جلو مدرسه رد میشدم درختای کوچولوی کنار کوچه رو دیدم و بی اختیار خندیدم یاد اون روزای برفی افتادم که بادوستام نوبتی زیر درخت می ایستادیم و بقیه با لگد همه برفا رو میریختن سرمون ,وای که چقدر اون لحظات خوب بود با این که بعدش حتما یه سرمای حسابی میخوردیم اما لذت اون برفو حاضر نبودیم از دست بدیم ,مامان هیچ وقت به من نگفت این کارو نکن ,شاید اونم یه روز همچین چیزی رو تجربه کرده بودو دلش نمیومد منو ازش محروم کنه!یعنی منم یه روزی به پسته اجازه میدم همچین کاری بکنه؟
تو این چند روز همش به آدما وکوچه های شهرم نگاه میکردم نگاهی که همش دنبال خاطره بود حتی او مخابراتی که الان شده بود یه سوپر مارکت بزرگ و من چقدر ازش خاطره داشتم
تو این سفر هانیه کوچولو هم به دنیا اومد(البته بابایی خبرشو گذاشت همون موقع) یه دختر نازه آروم با دستهای کشیده و صورت کوچولو و لب هایی که فقط تو خواب میخندید ,خوشحال بودم که از لحظه تولدش تو بیمارستان کنارش بودم و اولین نگاهش به زندگی رو دیدم!
آخی دختر نازمون انگار میدونست که اگه زیاد گریه کنه اونوقت آبجیه کوچولوش ممکنه خیلی اذیتش کنه و اصلا صداش در نمیومد!هانیه قرار بود 23 بهمن به دنیا بیاد اما انگار دیگه طاقت دوری عمشو نداشت فردای روزی که من رسیدم اراک به دنیا اومد :)البته ناگفته نماند که شب قبلشم به مامانشم گفتم به این دخترت بگو عمت اصلا حوصله صبر کردن نداره!شاید تولد هانیه یه مقدمه بود برای به دنیا اومدن پسته ,اون صورت معصوم و اون نگاهی که هر وقت مامانش نگاهش میکرد ذول میزد تو چشاش و تنها عکس العملی که میتونست نشون بده درآوردن زبونش به نشانه گرسنگی بود !اعتراف میکنم که به نگاههای هانیه به مادرش حسودیم شد:)
تو گیر و دار به دنیا اومدن هانیه من بادکترم صحبت کردم و گفت که دیگه وقتشه برم سونوگرافی,و نمیدونم چرا این بار میترسیدم از این کار از بس از اطرافیان شنیده بودم که مثلا باردار میشن اما قلب بچشون تشکیل نمیشه
توی آزمایشگاه از ترس این که سونو خوبی داشتم باشم اینقدر آب خوردم که دیگه در مرحله انفجار بودم (آخه این دانشمندا چه غلطی میکن چرا سونو بی آب اختراع نمیکنن)وقتی رو تخت دراز کشیدم قلبم مثل گنجیشک میزد و مرد بد اخلاقی که داشت سونو رو میگرفت هم مدام میگفت خانوم شل بگیر شکمتو و منم جرات نمیکردم بگم دارم میترکم آخه:)
وقتی کارش تموم شد حیرت زده داشتم نگاش میکردم این قدر سکوت بد اخلاقی داشت که جرات سوال کردن نداشتم که یک دفعه دختر عموم که همراهم بود پرسید قلبش تشکیل شده دکتر ؟ یهو قیافش از این رو به اون رو شد لبخند زد و گفت بله خانون هفته هشتم هستن و قلب بچه هم تشکیل شده :)
خیلی دوست داشتم عکس سونو رو بزارم اما متاسفانه این چند روز بیرون نرفتم که اسکنش بکنم اما تو اولین فرصت میزارم یا شایدم گذاشتم سونو بعدی که این کوچولو یه کم شکل و شمایل داشته باشه:)
الان دیگه نشستن طولانی یه کم برات سخت شده با بابایی به این نتیجه رسیدیم که یه تبلت بخرم که هم بتون بیام نت و هم یه سری کتاب پی دی افی رو که جمع کردم بتونم بخونم . وقتی فکرشو میکنم هفت ماه دیگه صبر کردن واسه به دنیا اومدن پسته کوچولو راه بسیار طول درازی به نظر میرسه:)

۴ نظر: