۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

احساس و منطق وجودت

بابایی
امشب  یعنی  هجدهم دی ماه نود ویک دختر داییت بدنیا آمد و این یعنی اینکه دختر دایی احتمالن هفت ماه از شما بزرگتره
مامان امشب وقتی بدنیا آمد کنارش بود. می تونم حدس بزنم وقتی دختر دایی بدنیا می آمد چطوری داشت به تجربه های زندایی نگاه می کرد و داشت به تو و روز آمدن تو فکر می کرد.
وقتی زنگ زد گفت هر دو با هم ذوق کردیم.هر دو هم احساس میکردیم راهی رو که حدود هفت ماه دیگه برای تو باید برویم.
روزها سرکار زیاد به تو فکر میکنم.به آمدنت وفردای آمدنت.
به اینکه چکار باید بکنم تا تو همیشه خوشحال و شاد باشی. تا تو همیشه کمبودی احساس نکنی.شاید خیلی احساسی باشه بابا اگر آرزو کنم همیشه کمبودی نداشته باشی.
منطقی اینه که باید تلاش کنم که تو نیازی نداشته باشی.
دلم میخواست امشب حرفای بزرگ با تو بزنم.بهت بگم همیشه هم زندگی نباید طوری که خیال میکنی باشه.گاهی خیال بسیار فراتر از واقعیت میره و آدم از واقعیت فاصله میگیره.واقعیت های زندگی رو بزرگتر که شدی برات مینویسم و میگم نازنینم.اما آنچه این روزها نیاز دارم احساس پاک وجود توئه که با منطق روزبروز بزرگ شدن و ملموس شدنت عین حقیقت شده.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر