۱۳۹۲ خرداد ۱۰, جمعه

رفتن یا موندن!

خیلی دوست دارم که زود به زود اینجا رو آپدیت کنم ولی حوب گاهی اینقدر دورو برم شلوغه که فرصت نمیشه، چند بار اومدم بنویسم ولی اینقدر پراکنده بود که پاکشون کردم، پسته کوچولوی ما بزرگ شده و میشه حدس زد این قلمبه ای که رو شکممه الان سر یا دست وپا !باهاش حرف میزنم و درد و دل میکنم ، حرفای مادرانه میزنم براش خلاصه این که کلی حال میکنیم با هم.
این چند روز هر بار که سر زدم به نت همه داشتن در مورد نامزدا و مناظره ها حرف میزنن یه سری کور سوی امیدی دارن به اصلاح و تلاش میکنن و یه عده بین بدو بدتر موندن و یه عده هم ناله میکنن هیچ امیدی ندارن، منم جزو دسته آخرم با این تفاوت که ناله نمیکنم اما بابایی نه، میبینم که این روزا چقدر نگرانه و میگرده تا یه راه نجات پیدا کنه ، دلش میخواد به یکی اعتماد کنه ولی هر چی بیشتر میخونه ناامیدتر میشه !کنارم نیست ولی سردرگمیشو حس میکنم .نمیدونم پسته مثل کدوممون بشه ولی تهش خیلی اذیت میشه خیلی غصه میخوره از زندگی تو این مملکت و شاید سرزنش کنه من و بابایی رو از موندن اینجا!
اما نه من و نه بابایی آدم رفتن نیستیم ، آدم بریدن و دور شدن .نمیدونم اگر یه روز پسته تصمیم بگیره بره بتونم طاقت بیارم یانه?همیشه بهترین لحظات زندگیم وقتاییه که برادرزاده هام دور هم جمع میشن و اونا شیرین کاری میکنن و جوکای بی مزه تعریف میکنن و من ریسه میرم ، لحظه هایی که بزرگ شدنشونو با لمس کردنشون حس میکنم و لذت میبرم، دوست دارم پسته هم کنار اونا بزرگ بشه و یه روز دوستای خوبی برای هم باشن و یه خانواده شاد کنار هم باشن.
نمیدونم این اتفاق بیفته یا نه ولی خوب یکی از آرزوهای منه و این لحظه های شاده که نمیزاره من برم.میدونم که بابایی هم همینو میخواد با این تفاوت که اون بیشتر امیدش به رفتنه و فکر کنم از الانم خودشو آماده کرده.
الان فقط میتونم آرزو کنم تا وقتی پسته بزرگ میشه اوضاع ایینطوری نمونه تا شاید اونم بتونه لذته یه خانواده شاد داشتن رو تجربه کنه:)

بابا

بابا
بابا نوه کدخدا بود، اولین نوه پسری که بعد از چند سال خدا بهشون داده بود .کدخدا مرد خیری بود و از کارای خیرش آوردن دختر باجناقش تو سن نه سالگی توی خونه خودش و نامزد کردن اون واسه پسرش بود ، آخه باجناقش تو قمار همه ملک و املاکشو باخته بود و زنش به علت نامعلومی مرده بود و اونم برای اینکه دختر بیچاره بازیچه قمار بآبا نشه آورده بودش پیش خودش.
مادر بزرگ تعریف میکرد که کربلایی(پای پیاده رفته بود کربلا) یه کیسه برنج داشت واسه مسافرایی که تو راه میموندن و همیشه بهترین غذا رو براشون درست میکرد، بابا خیلی براش عزیز بود و وقتی پسرش جوون مرگ شد بابا براش عزیز تر شد اینقدری که به بچه هاش یعنی ما اجازه نداد بهش بگیم بابا و عمو صداش میکردیم.
من هیچ وقت ندیدمش ولی مرام و معرفتش شهره خاص و عام بود.بابا هم یه جورایی به اون رفته .تحصیلاتی نداره ولی بچه هاشو یه طوری بزرگ کرده که حرص مال دنیا رو نمیزنن و حواسشون به حلال و حروم زندگیشون هست.بابا خیلی اهل ابراز احساسان نیست ولی همه میدونن که ته تغاریش براش یه چیز دیگه است.هیچ وقت یادم نمیره روزایی رو که خسته از سر کار میومد و با پاهاش بامن و دختر عموم که اونم باباشو تو جنگ از دست داده بود الا کلنگ بازی میکرد.خیلی سعی کرد که حواسش به برادر زاده هاش باشه که احساس بی پدری نکنن و با وجود اون همه کاری که براشون کرد هیچ توقعی ازشون نداره.
آخرین باری که اشکشو دیدم روزی بود که داشت میرفت مکه و چقدر ناراحت بود از این که مامان رو نمیبرد با خودش ، چشاش سرخه سرخ شده بود و همش میگفت تو امانتی دست من چطوری بزارمت و برم!لحظه خداحافظی وقتی به منم نگاه کرد اشکاش اومد پایین گفتم که زیاد اهل ابراز احساساتش نبود ولی این جور موقع ها میشد فهمید که چه دل نازکی داره.
همیشه به بابایی(بابای پسته) میگم که دوست دارم مرام و معرفتت مثل بابام باشه و مال دنیا هیچ ارزشی برات نداشته باشه البته یه جورایی الان اینطوری هست.میدونم که الان چقدر نگران اینه که نتونه برای پسته بابای خوبی باشه ، نتونه آینده خوبی براش بسازه!الان بزرگترین دغدغدش آینده خانوادمونه و میبینم که چطوری از آرزوهاش میگذره که ما راحت تر باشیم، بابایی من ازت دورم ولی میفهمم که چقدر نگران و من و پسته ای ، روزا که باهاش حرف میزنم میگم که باباییش تو چه شرایط سختی کار میکنه و دوری ما رو تحمل میکنه تا ما راحت تر زندگی کنیم.
اما بابایی من میدونم با اون همه عشقی که به پسته وزندگیت داری ، بهترین بابای دنیا میشی:****

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

پونزدهم رسید!

هر چی به 15 ماه نزدیک میشدیم استرس من بیشتر میشد، دوست داشتم با پسته خودم حرف بزنم دیگه دختر یا پسر بودنش جز استرس هیچی برام نداشت حسی که هیچکس نمیتونست درکش کنه، روزا بعد از غذا آهنگ پیانویی رو که دانلود کرده بودم براش میزاشتم از حرکتای پاش ذوق میکردم، نمیدونستم اون تو داره چیکار میکنه فقط معلوم بود خیلی بهش خوش میگذره وقتی عکس العملهاشو نسبت به پیانو به بابایی نشون دادم کلی ذوق کرد ، احساس میکنم پسته روز به روز داره بهم نزدیک تر میشه و احساس مسیولیتمو بیشتر میکنه و اگر حرکتاش کمتر بشه نگرانش میشم.
دیروز 15 بود و باید دوباره میرفتیم سونو ، همش دلم میخواستم یه جوری ازش فرار کنم ولی روز موعود رسیده بود، سونوگرافی که آتوسا جون آدرس داده بود ظاهرا پزشکش تهران نبود و مجبور شدیم بریم یه جای دیگه، سونو گرافی اطهر شبانه روزی بود ، این بودکه شب رفتیم اونجا، حس خوبی نداشتم چون همه آدمای اونجا اورژانسی از بیمارستانای دیگه اومده بودن و فقط ما بودیم که فرق داشتیم با بقیه، تو سالن اتنظار بابایی خیلی خونسرد داشت نود میدید و من هم مرتب آب میخوردم و به طبعش دسشویی:) یک ساعتی منتظر موندیم تا نوبتمون بشه و وقتی اسمم رو خوندن دست بابایی رو فشار دادم که من تنهایی تو نمیرما!شده بودم مثل این بچه های اول ابتدایی که میخوان با مامانشون برن سر کلاس!اما واقعا بابایی رو برای کاهش اون همه استرس نیاز داشتم، به هر زحمتی بود بابایی هم اومد .
وقتی دراز کشیدم صدای قلبمو میتونستم بشنوم، سعی کردم به هیچی فکر نکنم دکتر سن بچه رو 26 هفته تخمین زد که این خیلی خوب بود، جرات پرسیدن جنسیت رو نداشتم که یهو بابایی پرسید و اونم با تردید گفت دختر، وقتی نگاه پر از سوال من وبابایی رو دید گفتم برو اتاق 25 بخواب تا بیام دقیقبگم، مام عین این بچه های مظلوم رفتیم اتاق 25 .بابایی داشت واسه من توضیح میداد که پسته چیکار کرده تو سونو که دکتر اومد، این دفعه فشار دستگاه رو شکمم بیشتر بود و بعد از چند دقیقه با اطمینان گفت دختره!من و بابایی گیج و منگ همدیگه رو نگاه میکردیم و واقعا نمیدونستیم توی اون لحظه باید چیکار کنیم ،تو خیابون قدم میزدیم و مخندیدیم به پسته که از الان معلومه چه وروجکی میخواد بشه!دکتر گفته بود دختر ولی ما همچنان گزینه پسر هم روی میزمون بود.تمام شب داشتم به اون حسی که اجازه نداد حتی یک بار هم توی این ماه به پسته بگم پسرم فکر میکردم!!!!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

همین خوبه

که تو باشیُ من امیدهام
که تو باشیُ من رویاهام
که تو باشیُ من نفسهام
که تو باشیُ من نگاهام
که تو باشیُ من خراب خنده هات
که تو باشیُ من آلوده ی شب بیداریهات

که تو باشیُ من منتظر تلفنهات
که تو باشیُ من چشم براهیات

که تو باشیُ من خستگی را با به آغوش کشیدنات
که تو باشیُ  من همه زندگی
همین خوبه
همین خوبه

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

مادر

باید اعتراف کنم که هنوز از مادر شدن جز نگرانیای سلامت پسته و گاهی بی خوابی شبا و چند تا چیز کوچیک دیگه هنوز چیزی درک نکردم ، وقتی میشینم عکسشو نیگا میکنم بی اختیار اشکام میاد وقتی باش حرف میزنم بغض میکنم شاید اینا اشکای شادی بودنشه شایدم اشکای دلتنگیه لمسش!
دیروز خیلی از دوستای خویم روز مادر روبهم تبریک گفتن ، البته به جز تبریک بابایی شاید شیرینترینش تبریک مامانم بود ، که از این به بعد حسای مادرانشو تو وجود من میدید ، من که ته تغار یش بودم و همیشه نگرانیاش واسه من یه رنگ دیگه داشت، مامان تو همه مراحل زندگیم خیلی صبورانه کنارم بودو تنها کسی بود که میدونست تو ناراحتیا تو عصبانیتا چطوری باید باهام برخورد کنه،حالام که کلی ازش دورم جزء دلتنگی و نگرانی چیزی براش نذاشتم ، این که اگه یه حس ناراحتی ته صدام ببینه اینقدز زنگ میزنه تا خیالش راحت بشه که من حالم خوبه.حالا دیگه غیر از من نگران پسته هم هست این که رشدش خوبه تو روز چقدر تکون میخوره..... وای مامان که من چقدر تو زندگی به تو بدهکارم و هیج کاری برات نکردم.....
پیغامای سارا واسه پسته خیلی خوب بود، دختر نمیدونم چرا اشکمو در آوردی!
امروز نشستم واسه پسته پیغامای خاله سحر و سارا رو بلند خوندم و بهش گفتم که همیشه قدر دوستای خوبشو بدونه و به راحتی اونا رو از دست نده.الانم داشت لگد میزد یه آهنگ آروم براش گذاشتم فکر کنم خوابش برد چون دیگه خبری از لگد نیست:)