۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

مادر

باید اعتراف کنم که هنوز از مادر شدن جز نگرانیای سلامت پسته و گاهی بی خوابی شبا و چند تا چیز کوچیک دیگه هنوز چیزی درک نکردم ، وقتی میشینم عکسشو نیگا میکنم بی اختیار اشکام میاد وقتی باش حرف میزنم بغض میکنم شاید اینا اشکای شادی بودنشه شایدم اشکای دلتنگیه لمسش!
دیروز خیلی از دوستای خویم روز مادر روبهم تبریک گفتن ، البته به جز تبریک بابایی شاید شیرینترینش تبریک مامانم بود ، که از این به بعد حسای مادرانشو تو وجود من میدید ، من که ته تغار یش بودم و همیشه نگرانیاش واسه من یه رنگ دیگه داشت، مامان تو همه مراحل زندگیم خیلی صبورانه کنارم بودو تنها کسی بود که میدونست تو ناراحتیا تو عصبانیتا چطوری باید باهام برخورد کنه،حالام که کلی ازش دورم جزء دلتنگی و نگرانی چیزی براش نذاشتم ، این که اگه یه حس ناراحتی ته صدام ببینه اینقدز زنگ میزنه تا خیالش راحت بشه که من حالم خوبه.حالا دیگه غیر از من نگران پسته هم هست این که رشدش خوبه تو روز چقدر تکون میخوره..... وای مامان که من چقدر تو زندگی به تو بدهکارم و هیج کاری برات نکردم.....
پیغامای سارا واسه پسته خیلی خوب بود، دختر نمیدونم چرا اشکمو در آوردی!
امروز نشستم واسه پسته پیغامای خاله سحر و سارا رو بلند خوندم و بهش گفتم که همیشه قدر دوستای خوبشو بدونه و به راحتی اونا رو از دست نده.الانم داشت لگد میزد یه آهنگ آروم براش گذاشتم فکر کنم خوابش برد چون دیگه خبری از لگد نیست:)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر