۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

خر درون

تازگیها هر روز حول و هوش ساعت 10 ضعف شدید میکنم ، طوری که نمیتون رو پاهام بایستم .دیروز تو خیابون فشارم بدجور افتاد هر چی شیرینی میخوردم ضعفم بهتر نمیشد با زحمت خودم رو رسوندم خونه البته تنها نبودم آجی و زن عمو هم همراهم بودن .راستش من یه خر درون دارم که نمیخواد قبول کنه تو این شرایط یه سری از تواناییهامو از دست دادم دوست دارم مثل قبل راحت بگردم !اما دیروز فهمیدم واقعا دیگه نمیشه .وقتی غذا میخورم اینقدر سنگین میشم که تواناییه بلند شدن از جام رو ندارم ، دیشب تو مهمونی حس بدی داشتم از این ناتوانی!
بالا رفتن از پله که دیگه خود مصیبت شده برام انگار دارم کوه میکنم ، حس خیلی بدیه با این که میدونم موقته و درست میشه.صبح که عمو و زن عمو وسایلشون رو جمع کردن که برن برای اولین بار یه حس ترس داشتم ، ترس از تنهایی ، ترس از اینکه نتونم از پس خودم بر بیام .همیشه دوست داشتم قوی باشم و رو پای خودم بایستم اما الان حس میکنم پاهام تواناییه نگه داشتنمو نداره و به کمک احتیاج دارم .کمک خواستن از دیگران برام خیلی سخته راستش تو این مورد فقط با بابایی و مامانم راحتم و الان دارم با خر درونم میجنگم که الان وقت لجبازی نیست و باید تا اومدن بابایی یه فکری به حال خودم بکنم.

۲ نظر:

  1. پسته دیگه شده هندونه :)) حسابی بزرگ شده پس....
    یه وقت پیاده روی رو حذف نکنی ها.
    اسم پسته چی شد بالاخره؟ قرار بود یه نوت بنویسی برامون مامان تنبلش :)))

    پاسخحذف
  2. سلام خانوم کوچولو
    می دونی چی شده؟ مامانت سنگین شده نمی تونه از پله راحت بالا بره، بعدش دو تا اتفاق خوب افتاده، مامانت رفته جشن. تا اینجا همه چی طبیعیه ولی مامانت نیمده اینجا برای تو بنویسه.
    تو میتونی بابت این موضوع کلی غر بزنی که مامان خانوم، بابا آقا جرا توی دفتر خاطرات من ننوشتین که چی شد.
    من یه ذره اش رو بهت می گم، وقتی تو لبه مبل رو گرفتی داری یواش یواش تاتی تاتی می کنی یادت باشه جلو تلویزیون نری، چون بابایی داره تیکی تاکا نگاه می کنه. یه ماهی باید این وضع رو تحمل کنی. تا اسپانیایی ها جام رو از برزیل ببرن مادرید.
    این وسطا یه تیم دیگه هم هست که جشن دوم بخاطر اون بود. بابایی تو رو باهاشون آشنا می کنه.
    راستی می دونی خیلی کم مونده تا لباس هات رو بپوشی؟
    خیلی مواظب مامانت باش

    پاسخحذف