۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

این روزها...1


این که صبح با دل درد از خواب پاشی واگر یه دقیقه دیرتر خودتو به دستشویی برسونی بعش دلدردای بدتری باید بکشی حس بدیه اما بعدش که میبینی یه وروجک از اینور شکمت لیز یخوره میره اونور و تو با لبخند بهش صبح به خیر بگی خیلی لذت بخشه ،این که وقتایی که میاد اون پایین خودشو مچاله میکنه وتو مجبوری هر نیم ساعت یه بار بری دستشویی و التماس کنی پسته جون مامانی آخه این همه جا تو باید حتما بری اون پایین!اینا همش دردای لذت بخشیه که تو حس میکنی و روز به روز برای دیدن وروجک بی تاب تر میشی .این که بغلش کنی و بو بکشی و اون با دستای کوچولوش انگشتتو بگیره.
به رفتارای مادرا با بچه هاشون خیلی حساس شدم وقتی میبینم یه مادر بچشو کشون کشون دنبال خودش میبره و توقع داره اون با پاهای کوچولوش با اون همقدم بشه دلم مبیخواد برم بچشو ازش بگیرم و بگم توکه بلد نبودی قدماتو اندازه این بچه کنی بی جا کردی بچه آوردی!یا مادرایی که سر بچه شون تو خیابون داد میزنن!شاید این صحنه ها رو قبلا بارها دیدم و ناراحت شدم اما الان واقعا درد میکشم از دیدنشون و گاهی اشک میریزم برای نگاه معصوم اون بچه.....
راستی اینم یادم رفت بگم هر روز صبح یه دورم وسایل پسته رو که گذاشتم گوشه اتاق نگاه میکنم و قربون صدقشون میرم ویه وقتاییم بازشون میکنم ودیدنشون واقعا بهم آرامش میده اما دلم میخواد زودترتختشو بخرم و بزارم کنار تختمون وهر روز صبح یه دل سیر نگاش کنم وخیالم راحت باشه همه چیز برای اومدنش حاضره.
نخندین ولی گاهی روزا تو خیالم پسته به دنیا میاد و بزرگ میشه و گاهی ازدواج میکنه و با اشکای من خیالبافیم تموم میشه:)روزای شیرینیه ولی انتظارش واقعا سخته!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر