۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

شب آخر

رو تخت دراز کشیدم طبق معمول همیشه پسته مشغول لگد پراکنیه، دکتر گفت که این شب آخر شام سبک بخورم و سعی کنم معدم رو خالی نگه دارم برای بیهوشیه فردا، نه ماه از روزی که فهمیدم پسته تو وجود من داره رشد میکنه میگذره .اتفاقای زیادی افتاد تو این روزا ، روزایی که از نگرانی باخودم تو خلوت گریه میکردم یا روزایی که از خوشحالیه وجود پسته از حرکتاش از عکس العملاش به نور به صدا ذوق میکردم و اشک میریختم ، تو این نه ماه شاید حس پدر و مادر بودن کم کم تو وجود منو بابایی رشد کرد تا الان که حس میکنم به تکامل رسیده.تو این سالها خیلی به هم نزدیک بودیم ، خیلی نقاط مشترک داشتیم اما پسته با همشون فرق میکرد، یه دغدغه مشترک که به خاطرش هر کاری میکردیم.از هر چیزی میگذشتیم و روز به روز به هم نزدیکتر میشدیم.اصلا وجودش انگار یه غلتک بود زیر همه مشکلات که باعث میشد خیلی راحت طی بشن.این حسایی که میگم رو شاید از خیلی ها شنیده باشین اما تا حسش نکنین به عمق وجودش پی نمیبرین.الان نمیدونم پسته دختره یا پسر!شاید حسم میگه دختر که اون هم شاید تحت تاثیر علاقه بابایی به دختر باشه.اما الان دیگه واقعا فرقی نمیکنه ، پسته هر چی که باشه وجودش آرامش رو به خونه ما آورد و ما رو خوش بخت تر کرد.اونقدر برامون شادی با خودش آوورد که غبطه خوردیم چرا زودتر نیومده بود.از فردا یه مسیولیت سنگین رو دوش من و بابایی خواهد بود.تربیت ما آینده پسته رو میسازه ، شاید از فردا باید بیشتر حواسمون به خودمون باشه چون ما آیینه پسته خواهیم بود و اون از ما یاد میگیره.باید رفتارهای بدمون رو کمتر کنیم ، یا شاید مجبور بشیم خیلی هاشون رو کنار بزاریم.نمیدونم بتونیم یا نه ولی راهیه که شروع کردیم وباید به بهترین صورت ممکن انجامش بدیم.

۱ نظر: