۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه

بابایانه

چند روز پیش که مامان گفت حیف که این موقعیتهای آخر بارداری و شیطونی های تو رو از دست میدم یهو بغض کردم
دلم میخواست کنارتون بودم و میدیدم چکار میکنی بابایی.
می دیدم چطوری و کی تکون میخوری و بجای شنیدن از اینکه حالا پاهات کجاست و سرت کجاست،لمسش میکردم
دلم میخواست بودم از این روزها بیشتر می نوشتم.شلوغی کار باعث شده اینجا کمتر بنویسم اما روزی نیست که به آمدنت فکر نکنم.روزی نیست که دلتنگی هام بیشتر نشه
بابای صبوری داری اما تو صبر بابا را بردی عزیزم
بیا زودتر بیا که دیگه طاقتی نمونده واسم
فقط یکمی صبر کن تا آخر این هفته که میام :)
راستی بابایی چند شب پیش خواب دیدم خانم دکتر دادت دست منو گفت بیا اینم اون وروجکی که اذیت میکرد و نمیخواست بدونید جنسش چیه
گذاشتمت کف دستمو اون دستم رو گذاشتم روی سرت و نمیدونم کی بود که عکس خوشگلی انداخت گفت شکار لحظه عشق:)
فکر کنم همون شب قبل از خواب بود که عکسی این شکلی توی پلاس دیدم و دلم این صحنه رو خواست و این خوابم فکر کنم دنباله همون بود
از فرداش دارم فکر میکنم کی میتونه  عکاس خوبی باشه با ما بیاد زایشگاه و لحظه عشق منو شکار کنه؟
شاید پیداش کرده باشم دارم بهش فکر میکنم.
دلم میخوادت بابایی بی تابم اینروزا برای آمدنت.

۱ نظر: