۱۳۹۷ دی ۳, دوشنبه

شرح پنج سالي كه گذشت (قسمت اول)

.

از آخرین باري كه اينجا نوشتم پنج سال ميگذره ...

زمان زياديه و خيلي اتفاق ها ميتون افتاده باشه آروين الان يه پسر پنج ساله شيرين و دوست داشتني شده ،داره لحظه شماري ميكنه زودتر بزرگ بشه كه بتونه تنهايي بره سفر !نميدونم اين پنج سال رو چطوري بايد تعريف كنم اينقد فراز و نشيب داشتم كه مرورش خيلي راحت نيست !

ماماني مينويسم برات تا بدوني زندگي بالا پايين زياد داره تو پايين هاش خيلي غصه نخور كه روزهاي خوب بالاخره ميرسه ،تو بالاها هم خيلي دلبسته نشو و هميشه واسه سختي آماده باش...
وقتي به دنيا اومدي همه جمع شدن خونه ما تو اون خونه سي وهشت متري كلي مهمون داشتيم كه همه به عشق ديدنت اومده بودن !روزهاي اول خيلي سخت بود واسه من !درد داشتم و از طرفي ناتواني حالم رو بد كرده بود ،همه گرفتار تو بودن و من خيلي احساس بي پناهي ميكردم!براي يه بلند شدن ساده بايد از بقيه كمك ميگرفتم و اين برام خيلي سخت بود دوست داشتم همه كارهات رو خودم انجام بدم ولي واقعا نميشد !اينقدر كوچولو بودي كه همش ميترسيدم نكنه زير پتو خفه بشي !شب ها چند بار دستم رو ميگرفتم جلوي دهنت ببينم نفس ميكشي،شير خوردنت كه خودش مثنوي شده بود !شاهكاري كه من كرده بودم و طبق تحقيقات فضاي مجازي قطره شيرافزا خريده بودم و خورده بودم !شير اونقدر زياد شده بود كه اون لبهاي كوچولو توانايي مكيدنش رو نداشت ،خلاصه من و مامان اشرف با اشك و آه و زاري شير رو با شيردوش ميدوشيديم و با قاشق ميداديم جنابعالي ميل كنيد !تا روز سوم ديگه خسته شديم از شرايط و راهي بيمارستان شديم كه بابا ما چيكار كنيم با اين وضعيت ؟خانوم پرستار دو تا ليوان داد دستم و گفت هر چي شير داري بريز تو اينها اينقدر فشار بده كه هيچ شيري نمونه توي سينه!نشون به اون نشون كه با مامان اشرف سه ليوان شير دوشيديم ،،قشنگ احساس گاو شيرده مش حسن رو داشتم😂😂 
خدا رو شكر مشكل شير از اون روز ديگه حل شد البته از زحمت هاي زندايي هم تو اون روزها نبايد چشم پوشي كرد.
فكر كنم نزديك بيست روزگي بود كه سفرهاي ما شروع شد اول رفتيم اراك تا همه تو رو از نزديك ببينن،يه چند روز اونجا بوديم و بعد هم رفتيم اصفهان 
ديگه من حالم خوب شده و بود وتمام دغدغه ام رسيدگي به تو بود اون روزها وقتي تو صورتت نگاه ميكردم و صداي نفس هات رو ميشنيدم احساس ميكردم خوش بخت ترين آدم روي زمينم ،لبخندهاي كوچولوت زيباترين تصويري بود كه ميتونستم ببينم !
روزي كه رفتيم بيمارستان براي ختنه من و دايي ناصر طاقت نياورديم از بيمارستان زديم بيرون قشنگ بغض كرده بوديم دوتامون ولي به روي هم نمياورديم ،اون شب تا صبح بالاي سرت اشك ريختم !
نميدونم تصميم درستي گرفتيم يا نه ولي خيلي با ديگران مشورت كردم كلي مقاله خوندم و به اين نتيجه رسيدم اگر اصولي انجام بشه هيچ ضرري برات نداره و به قول آتوسا ما تو اين جامعه داريم زندگي ميكنيم و خلاف جهت آب شنا كردن بعدا ممكن به خودت آسيب  بزنه پس انجامش داديم ،
اين پروژه بزرگ رو به سلامت رد كرديم ،وسخت ترين روزها براي من روزهاي واكسن بود از اون لحظه زدن واكسن كه پا به پاي تو اشك ميريختم بگير تا شب هاي بعد از واكسن كه تا صبح نگاهت ميكردم و دماي بدنت رو چك ميكردم مبادا تبت بالا بره !فكر كنم تنها باري كه براي واكسن تنهايي رفتيم يك سال و نيمگي بود كه اون هم مجبور بوديم قوي باشيم چون كسي نبود كه همراهمون بود بياد اگر نه براي همه واكسن ها يك تيم دلداري كننده همراهمون بود :))
بعد از سفر اراك وقتي ديگه همه تو رو ديدن كلي ذوقت رو كردن رفتيم اصفهان و از اونجايي كه در خانواده پدر شما اولين نوه بودي اشتياق خانواده براي ديدنت چندين برابر بود ،همون شب اول كه رسيديم اينقدر مارو اتاق به اتاق كردن كه اينجا باد كولر داره اونجا از پنجره سوز مياد كه بعد از ظهر ديديم آب بيني مبارك سرازير شد:))ما هم كه تا حالا بچه مريض نديده بوديم به توصيه عمه خانوم يه مشت پنبه چپونديم تو كلاهت و يه مشتم رو سينت گذاشتيم كه گرمت بشه خوب بشي!ساعت هاي يك شب بود احساس كردم بدنت گرمه ،دماسنج گذاشتم سيو هشت و يك بود منم سراسيمه بابا رو بيدار كردم و راهي درمانگاه شديم و خانوم دكتر بيچاره رو از خواب ناز بيدار كرديم !خانوم دكتر كه چشماش رو با چوب كبريت نگه داشته بود وقتي ميخواست ضربان قلبت رو چك كنه ،با تعجب پرسيد چند تا لباس تنشه؟گفتم دو تاس پنبه گذاشتيم اگر سرما خورده بود خوب بشه !!!لبخند تمسخر آميزي زد و پنبه ها رو در آورد و حتي دماسنج هم نزاشت و گفتم بريد بخوابيد بچه فقط گرمش شده😂😂😂😂
ماهم خجالت زده و خندان اومديم خونه🙈🙈🙈
خلاصه كه ما يك ماهي موندگار شديم اصفهان و بعد هم برگشتيم خونه ،حالا من بودم و تو و بابا هم كه بيشتر مواقع عسلويه بود.
برنامه ريزي كرده بودم كه هر روز بعد از ظهر با كالسكه ميرفتيم پارك ديگه تمام بچه هاي پارك ما رو ميشناختن و من كه تا اون روز خيلي از خونه بيرون نميومدم با تمام خانم هاي محله آشنا شده بودم.روزهاي شيريني بود و من از بزرگ شدن پسر كوچولوم لذت ميبردم و فقط دوريه بابا بود كه بزرگترين مشكل اون روزهامون بود.
.
از آخرین باري كه اينجا نوشتم پنج سال ميگذره ...

زمان زياديه و خيلي اتفاق ها ميتون افتاده باشه آروين الان يه پسر پنج ساله شيرين و دوست داشتني شده ،داره لحظه شماري ميكنه زودتر بزرگ بشه كه بتونه تنهايي بره سفر !نميدونم اين پنج سال رو چطوري بايد تعريف كنم اينقدر فراز و نشيب داشتم كه مرورش خيلي راحت نيست !

ماماني مينويسم برات تا بدوني زندگي بالا پايين زياد داره تو پايين هاش خيلي غصه نخور كه روزهاي خوب بالاخره ميرسه ،تو بالاها هم خيلي دلبسته نشو و هميشه واسه سختي آماده باش...
وقتي به دنيا اومدي همه جمع شدن خونه ما تو اون خونه سي وهشت متري كلي مهمون داشتيم كه همه به عشق ديدنت اومده بودن !روزهاي اول خيلي سخت بود واسه من .درد داشتم و از طرفي ناتواني حالم رو بد كرده بود همه گرفتار تو بودن و من خيلي احساس بي پناهي ميكردم!براي يه بلند شدن ساده بايد از بقيه كمك ميگرفتم و اين برام خيلي سخت بود دوست داشتم همه كارهات رو خودم انجام بدم ولي واقعا نميشد !اينقدر كوچولو بودي كه همش ميترسيدم نكنه زير پتو خفه بشی !
شب ها چند باردستم رو ميگرفتم جلوي دهنت ببينم نفس ميكشي،شير خوردنت كه خودش مثنوي شده بود !شاهكاري كه من كرده بودم و طبق تحقيقات فضاي مجازي قطره شيرافزا خريده بودم و خورده بودم !شير اونقدر زياد شده بود كه اون لبهای كوچلو توانايي مكيدنش رو نداشت ،خلاصه من و مامان اشرف با اشك و آه و زاري شير رو با شيردوش ميدوشيديم و با قاشق ميداديم جنابعالي ميل كنيد !تا روز سوم ديگه خسته شديم از شرايط و راهي بيمارستان شديم كه بابا ما چيكار كنيم با اين وضعيت ؟خانوم پرستار دو تا ليوان داد دستم و گفت هر چي شير داري بريز تو اينها اينقدر فشار بده كه هيچ شيري نمونه توي سينه!نشون به اون نشون كه با مامان اشرف سه ليوان شير دوشيديم 😂قشنگ احساس گاو شيرده مش حسن رو داشتم !
خدا رو شكر مشكل شير از اون روز ديگه حل شد البته از زحمت هاي زندايي هم تو اون روزها نبايد چشم پوشي كرد.
فكر كنم نزديك بيست روزگي بود كه سفرهاي ما شروع شد اول رفتيم اراك تا همه تو رو از نزديك ببينن،يه چند روز اونجا بوديم.ديگه من حالم خوب شده و بود وتمام دغدغه ام رسيدگي به تو بود اون روزها وقتي تو صورتت نگاه ميكردم و صداي نفس هات رو ميشنيدم احساس ميكردم خوش بخت ترين آدم روي زمينم ،لبخندهاي كوچولوت زيباترين تصويري بود كه ميتونستم ببينم .
روزي كه رفتيم بيمارستان براي ختنه من و دايي ناصر طاقت نياورديم از بيمارستان زديم بيرون قشنگ بغض كرده بوديم دوتامون ولي به روي هم نمياورديم ،اون شب تا صبح بالاي سرت اشك ريختم !
نميدونم تصميم درستي گرفتيم يا نه ولي خيلي با ديگران مشورت كردم كلي مقاله خوندم و به اين نتيجه رسيدم اگر اصولي انجام بشه هيچ ضرري برات نداره و به قول آتوسا ما تو اين جامعه داريم زندگي ميكنيم و خلاف جهت آب شنا كردن بعدا ممكن به خودت آسیب بزنه پس انجامش داديم.اين پروژه بزرگ رو به سلامت رد كرديم .
سخت ترين روزها براي من روزهاي واكسن بود از اون لحظه زدن واكسن كه پا به پاي تو اشك ميريختم بگير تا شب هاي بعد از واكسن كه تا صبح نگاهت ميكردم و دماي بدنت رو چك ميكردم مبادا تبت بالا بره !فكر كنم تنها باري كه براي واكسن تنهايي رفتيم يك سال و نيمگي بود كه اون هم مجبور بوديم قوي باشيم چون كسي نبود كه همراهمون بود بياد اگر نه براي همه واكسن ها يك تيم دلداري كننده همراهمون بود :))
بعد از سفر اراك وقتي ديگه همه تو رو ديدن و كلي ذوقت رو كردن رفتيم اصفهان و از اونجايي كه در خانواده پدر شما اولين نوه بودي اشتياق خانواده براي ديدنت چندين برابر بود ،همون شب اول كه رسيديم اينقدر مارو اتاق به اتاق كردن كه اينجا باد كولر داره اونجا از پنجره سوز مياد كه بعد از ظهر ديديم آب بيني مبارك سرازير شد:))ما هم كه تا حالا بچه مريض نديده بوديم به توصيه عمه خانوم يه مشت پنبه چپونديم تو كلاهت و يه مشتم رو سينت گذاشتيم كه گرمت بشه خوب بشي!ساعت هاي يك شب بود احساس كردم بدنت گرمه ،دماسنج گذاشتم سي و هشت و يك بود منم سراسيمه بابا رو بيدار كردم و راهي درمانگاه شديم و خانوم دكتر بيچاره رو از خواب ناز بيدار كرديم !خانوم دكتر كه چشماش رو با چوب كبريت نگه داشته بود وقتي ميخواست ضربان قلبت رو چك كنه ،با تعجب پرسيد چند تا لباس تنشه؟گفتم دو تاس پنبه گذاشتيم اگر سرما خورده بود خوب بشه !!!لبخند تمسخر آميزي زد و پنبه ها رو در آورد و حتي دماسنج هم نزاشت و گفتم بريد بخوابيد بچه فقط گرمش شده😂😂😂😂
ما هم خجالت زده و خندان اومديم خونه🙈🙈🙈
خلاصه كه ما رو يك ماهي  موندگار شديم اصفهان و بعد هم برگشتيم خونه ،حالا من بودم و تو و بابا هم كه بيشتر مواقع عسلويه بود.
برنامه ريزي كرده بودم كه هر روز بعد از ظهر با كالسكه ميرفتيم پارك ديگه تمام بچه هاي پارك ما رو ميشناختن و من كه تا اون روز خيلي از خونه بيرون نميومدم با تمام خانم هاي محله آشنا شده بودم.روزهاي شيريني بود و من از بزرگ شدن پسر كوچولوم لذت ميبردم و فقط دوري بابا بود كه بزرگترين مشكل اون روزهامون بود.
دوستهاي خوبي داشتيم تهران ،خاله یاسمن که مثل يك خاله‌ی واقعی حواسش بهمون بود ،فرناز و سارا كه با من ذوق بزرگ شدنت رو ميكردن ،فريناز كه مرتب ميومد و ما رو ميبرد بيرون كه احساس تنهايي نكنيم و خيلي هاي ديگه كه محبت اون روزهاشون رو هيچ وقت فراموش نميكنم .
به دنيا اومدن شما مصادف شده بود با ازدواج عمه الهام و عمو حسن و اين وسط تا شما يك ساله بشي هر دوشون ازدواج كردن و رفتن خونه خودشون و مامان اشرف اعتقاد داشتن كه قدم آروين سبك بوده كه بچه هام سر و سامون گرفتن چون بلافاصله بعدش هم عمو اكبر بچه دار شدن و بر عزت قدم سبك شما افزوده شد😊😊
خلاصه تو همين گير و دار عروسي ها و بچه آوردن ها من به اين نتيجه رسيدم كه شايد تا الان حضور كم بابا براي من كافي بوده ولي تو به حضور پدرت خيلي بيشتر از اينها احتياج داري و ما بايد شرايطي رو فراهم كنيم كه هر سه تامون با هم زندگي كنيم ،من به تنهايي ميتونستم از پس اداره كردن زندگي بر بيام ولي قطعا نميتونستم جاي خالي بابا رو برات پر كنم،اين بود كه در يك مذاكره چند ماهه به اين نتيجه رسيديم كه به شرط اين كه ما بتونيم كنگان خونه بخريم ،مهاجرت كنيم .
خريد خونه هم بر سبكي‌‌ه قدم شما اضافه شد و ما بار و بنديل رو جمع كرديم وراهي جنوب شديم .كنگان رو من اصلا نميشناختم و در حد يك سفر دو روزه و ديدن ساحلش يك بار با هم رفته بوديم و واقعا هواش برام خيلي بوي غربت نميداد و اون روزها اينقدر محكم بودم و اينقدر به خودم اطمينان داشتم که لحظه اي ترديد نكردم براي اين جابجايي .
ما اواخر خرداد نود و سه وسايلمون رو بار كاميون كرديم و با بچه هاي محلمون كه ديگه كلي باهاشون رفيق شده بوديم خداحافظي كرديم به سمت جنوب ،لحظه آخر وقتي باباي داشت با سوپري محله خداحافظي ميكرد طاقت نياورد و كلي گريه كرد آخه واقعا اونها در نبود بابا خيلي حواسشون به ما بود و خيلي بهمون محبت ميكردن .
مسير ما از تهران به كنگان خيلي طولاني بود و ما تصميم گرفتيم بين راه اصفهان كمي استراحت كنيم ،عمه الهام قرار بود با من بياد كنگان براي چيدن وسايل كه متاسفانه خاله همسرش فوت كرد و ما ناچار شدينم تنهايي بريم به سمت خونه ،هيچ وقت روزي رو كه رسيدم از يادم نميره !كارگرها وسايل رو برده بودن آخرين قسمت خونه گذاشته بودن و كل خونه فقط يه كولر داشت كه تا شعاع دو سه متري خودش رو خنك ميكرد ،آشپزخونه و سرويس ها مدتها بود استفاده نشده بود زرد و كثيف شده بودن و من بودم و تو كه تازه روي پاهات مي ايستادي !
شب اول كه رسيديم وسط وسايل نشستم و خوب گريه كردم خيلي احساس غربت و تنهايي كردم و راستش حتی پشيمون شدم و روز بعد كمر همت رو بستم و شروع كردم به تميزكاري،از سرويس هاو آشپزخونه شروع كردم راستش خونه ما تو تهران كلا سي وهشت متر بود و حالا وارد يه خونه صد و سي متري شده بوديم و احساس ميكردم تو خونه داريم گم ميشيم ،جمع كردن خونه يك هفته اي طول كشيد ولي بالاخره جمع شد و ما ديگه ساكن يه شهر جنوبي گرم شديم.
ورودمون به شهر جدید خیلی با روزهای خوبی شروع نشد ولی من ایمان داشتم که ما میتونیم اونجا زندگی خوبی برای خودمون بسازیم...... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر