۱۳۹۱ بهمن ۲۰, جمعه

غربالگری،سه ماهه اول

خوب این چند روز که جناب پدر تشریف آورده بودن سرمون خیلی شلوغ بود از مهمونیه بچه های دانشگاه شروع شد که بعد از 8 سال همدیگه رو دیدم و من دوباره حس اون روزای دانشجویی رو شیطنت هاش رو داشتم و کلی بهمون خوش گدشت هنوز خستگیه مهمونی از تنمون نرفته بود که رفتیم عروسیه  خاله صدف
وای که چقدر خوش گذشت و آخر شبم کلی با پسته و بابایی رقصیدیم :)
این پسته از الان باید یاد بگیره که همیشه تو ندگی شاد باشه و بخنده و برقصه:)
و اما داستان آزمایشهای سه ماهه اول
روز دوشنبه با بابایی رفتیم پیش فریبا جون تا ببینیم که چیکار باید بکنیم و اونم مثل همیشه با لبخندای گرمش بهم آرامش میداد که همه چیز مرتبه و نگران هیچی نباشم اینقدر خوب حرف میزنه که هرچی استرس دارم  انگار تو مطبش از بین میره بابایی هم به این حرف من ایمان آورد و اونم خیالش راحت شد که دکتر پسته خوبه!
روز چهار شنبه هم با بابایی صبح زود رفتیم آزمایشگاه نیلو که خانم دکتر گفته بود و من دوباره مجبور شدم از اون شربت گلوکوزا بخورم!ساعت حدودای 10 بود که به بابایی گفتم بره یه چیزی بخوره آخه طفلی به خاطر من هیچی نحورده بود و دوباره همون داستان قبل که هر یه ساعت یه بار باید آزمایش خون میدادم و اینبار خدا رو شکر فقط خون بود:)
ساعت 1 که آزمایشا تموم شد رفتیم سونوگرافی که آزمایشگاه معرفی کرده بود یه ساختمون خیلی شیک با دکوراسیون داخلی شیکتر!البته وقتی هزینه سونو رو دیدم فهمیدم این همه هزینه واسه چیه!
به توصیه منشی کلی چیزای شیرین خوردم که این کوچولو موقع سونو تکون بخوره اما وقتی رفتم رو تخت خانم دکتر هر کاری کرد یه تکون به خودش نداد این بچه همینطوری که روتخت دراز کشیده بودم از مانیتور روبرو پسته رو میدیدم تو دلم گفتم
پسته جون مامانی تکون بخور دیگه از حال رفتم دیگه! بعد دیدم همچین یه حالت عشوه واری اومد و یه کم خودشو تکون داد ولی فایده نداشت و دکتر گفت باید کاملا بچرخه!
این بود که پسته کوچولو ما رو راهی خونه کردو سونو افتاد واسه پنج شنبه!
بار اول که رفتم رو تخت تلاشای من وخانوم دکتر واسه تکون دادن این بچه نتیجه نداد ,خانوم دکتر خندید و گفت این بچه امروزم سر کارمون گذاشته پاشو برو یه کم راه برو!
خلاصه با بابایی رفتیم و تو خبابون ولیعصر کلی را رفتیم و باقلوا و دنت و کمپوتو هر چی شیرینی پیدا کردیم خوردیم (بابایی هم با من همراهی میکرد اذیت نشم)
کلیم رفتیم سیسمونی دیدم و ذوق کردیم:)
وقتی اومدم مطب منشی گفت یه کم دیگه تو راهرو راه برو منم رفتم کنار اون خانومایی که به درد من دچار بودنو تو راهرو داشتن قدم میزدن,تو صحبتامون فهمیدم تقریبا سن بچه هامون یکیه و جالب بود که هر کدومشون یه چیزی دوست نداشتن و ویار یه چیزو داشتن و تنها من بودم که خیلی خوشحال همه چی دوست داشتم:)
و جالب تر اینکه تنها کسی که که معلوم بود بارداره من بودم و خیلی شیک سارافونی رو که با بابایی خریده بودیمو پوشیده بودم وبه داشتن شکمم افتخار میکردم:)
همشون فکر میکردن من ماه 6 یا 7 باشم! ناگفته نماند که روحیه شاد من خیلی حال و هواشونو عوض کرد و احساس کردم من بیشتر از همشون از مادر بودن خودم خوشحالم:)
این بار دیگه پسته جون با کلی ناز یه تکونایی به خودشون دادن و تو کل مدت سونو زبونشون بیرون بود(الهی دورش بگردم شیکمو)
خانوم دکتر میگفت این یا دختره یا یه پسر خیلی لوسه:)
وقتی بابایی اومد تو شروع کرد ورجه وورجه و دستاشو آورد بالا طوری که انگشتاشو میتونستی ببینی !احساس میکردم بابایی دلش میخواد مانیتورو بغل کنه و اینقدر خوشحال بود که چشاش پر اشک شده بود ,خانوم دکتر گفت ببین باباش اومد تو پر رو شد شروع کرد تکون خوردن  این زبونشم که همش بیرونه و معلومه از اون زبون درازاست:)
سی دی سونو رو هم گرفتیم و اینجا میتونی ببینی:)

۱ نظر: