من نمیدونم این وروجک چرا داره اینجوری میکنه ، فسقلی به فکر خودت باش نصف وسایلت مونده ها!آخرش فکر کنم باید به حرف خانوم دکتر گوش بدم هیچی برات نخرم:) آخه عزیز من قربون شکل ماهت گفتم با حیا باش نه اینقدر دیگه!یک ماه دیگه به دنیا میای من هنوز باید بگم نمیدونم این وروجک چیه? وقتی دکتر گفت احتمالا پسر ه این بار دیگه عصبی شدم ، آخه بعد از 8 ماه هنوزم میگه احتمالا.پس چرا من حس میکنم دختره?خدایا دیگه شوخی بسه بیا با هم صادق باشیم جون من :)لطفا!
پ ن : الان به شدت عصبانی و سردرگمم و اصلا نمیدونم چیکار کنم!
۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه
۱۳۹۲ تیر ۱۱, سهشنبه
هفته سی و سوم
این روزا خوابم خیلی کم شده و شبا معمولا حدودای ساعت 4 بیدار میشم و دیگه خوابم نمیبره ، ظهرام بیشتر از نیم ساعت نمیتونم بخوابم.هر روز که از خواب پا میشم یا یه درد جدیدی پیدا میکنم یا شدت یکی از دردای قبلی بیشتر میشه ، مثلا الان دو روزه معده درد دارم و شبها خیلی اذیت میشم .یا مثلا وقتی میخوام از جام بلند شم نفسم میگیره حتی گاهی سرم گیج میره.چقدر نق زدما:)
قسمت خوب ماجرا اینه که الان دیگه حتی از روی شکمم میشه تشخیص داد خانوم خانوما داره مشت میزنه یا لگد، میشه فهمید الان عصبانیه از جای تنگ یا نه بازیش گرفته شایدم داره تلاش میکنه یه روزنه پیدا کنه تا از بیرون سر در بباره:)
امروز داشتم فکر میکردم من یه سردرد ساده زمیگرفتم کلی به خودم و روزگار و حتی گاهی بابایی بیچاره(من واقعا شرمنده ام) بد و بیراه میگفتم و از زندگی سیر میشدم ، اما الان این همه درد دارم و این همه ناتوان شدم اما هیچ وقت پشیمون نشدم و ذوق اومدن پسته تحملشون رو برام خیلی راحت کرده ، نمیدونم این چه قدرت و صبری که خدا به آدم میده که منی که اگر شبا یه ذره جای خوابم بد بود اون روز کلافه میشدم اما الان بارها از دل درد یا کمر درد از خواب بیدار میشم یا حتی چندین بار مجبور میشم برم دستشویی ولی بازم صبح سر حالم و اصلا انگار نه انگار خواب راحتی نداشتم .گاهی شبا حتی اگر ببینم پسته تکون میخوره کلی باهاش حرف میزنم و قربون صدقه پاهای بلوریش میرم:))) کلی براش شعرای بچگیمو میخونم همون که مامان بزرگم همیشه میخوند برام و من کلی ذوق میکردم !شاه میاد با لشکرش شاهزاده ها دورو برش:))))خلاصه این که الان هنوز مامان خوش اخلاقیم :) خدا کنه بعد از به دنیا اومدن پسته هم همینطور باشم :))
قسمت خوب ماجرا اینه که الان دیگه حتی از روی شکمم میشه تشخیص داد خانوم خانوما داره مشت میزنه یا لگد، میشه فهمید الان عصبانیه از جای تنگ یا نه بازیش گرفته شایدم داره تلاش میکنه یه روزنه پیدا کنه تا از بیرون سر در بباره:)
امروز داشتم فکر میکردم من یه سردرد ساده زمیگرفتم کلی به خودم و روزگار و حتی گاهی بابایی بیچاره(من واقعا شرمنده ام) بد و بیراه میگفتم و از زندگی سیر میشدم ، اما الان این همه درد دارم و این همه ناتوان شدم اما هیچ وقت پشیمون نشدم و ذوق اومدن پسته تحملشون رو برام خیلی راحت کرده ، نمیدونم این چه قدرت و صبری که خدا به آدم میده که منی که اگر شبا یه ذره جای خوابم بد بود اون روز کلافه میشدم اما الان بارها از دل درد یا کمر درد از خواب بیدار میشم یا حتی چندین بار مجبور میشم برم دستشویی ولی بازم صبح سر حالم و اصلا انگار نه انگار خواب راحتی نداشتم .گاهی شبا حتی اگر ببینم پسته تکون میخوره کلی باهاش حرف میزنم و قربون صدقه پاهای بلوریش میرم:))) کلی براش شعرای بچگیمو میخونم همون که مامان بزرگم همیشه میخوند برام و من کلی ذوق میکردم !شاه میاد با لشکرش شاهزاده ها دورو برش:))))خلاصه این که الان هنوز مامان خوش اخلاقیم :) خدا کنه بعد از به دنیا اومدن پسته هم همینطور باشم :))
۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه
ذرت پف کرده:))
از روزی که اومدم اراک هر روز یک ملاقات کننده جدید دارم، واکنش آدمها بعد از دیدن من گاهی خنده داره وگاهی نه، احساس میکنم عین دونه های ذرت دارم پف میکنم و هر لحظه ممکنه بترکم، گاهی پسته چنان رو به بالا فشار میاره که میگم الان از حلقم میزنه بیرون:) ساعتهایی که شروع به جنب و جوش میکنه تقریبا زیاد شده و احساس میکنم دیگه دلش میخواد بیاد بیرون آخه طفلی الان هم میشنوه و هم میبینه و حس کنجکاویش احتمالا الان گل کرده و دلش میخواد ببینه بیرون چه خبره!فکر کنین مثلا الان ناف من سوراخ بود اونم یواشکی یه وقتایی بیرونو دید میزد:)))))
امروز رفتم پیش پری واسه چک کردن هفتگی ، خیلی خوبه که یه دوستی که باهاش بزرگ شدی بخواد سلامت جنینت رو چک کنه و بعد موقع معاینه باهاش حرف بزنه و بگه خاله منو میشناسی?نمیدونم پسته وقتی به دنیا بیاد چند نفر از اونایی که باهاش حرف زدن رو بشناسه اما دختر داییش رو فکر کنم بشناسه چون این چند روز کچلش کرده اینقدر باهاش حرف زده و قربون صدقش رفته:)
الان که دارم مینویسم پسته فکر کنم پیاده روی بعد از غذا داره چون یه چیزی عین کسی که داره راه میره از این ور میره اون ور:) بچم از الان مراقب هیکلشه:))))
امروز رفتم پیش پری واسه چک کردن هفتگی ، خیلی خوبه که یه دوستی که باهاش بزرگ شدی بخواد سلامت جنینت رو چک کنه و بعد موقع معاینه باهاش حرف بزنه و بگه خاله منو میشناسی?نمیدونم پسته وقتی به دنیا بیاد چند نفر از اونایی که باهاش حرف زدن رو بشناسه اما دختر داییش رو فکر کنم بشناسه چون این چند روز کچلش کرده اینقدر باهاش حرف زده و قربون صدقش رفته:)
الان که دارم مینویسم پسته فکر کنم پیاده روی بعد از غذا داره چون یه چیزی عین کسی که داره راه میره از این ور میره اون ور:) بچم از الان مراقب هیکلشه:))))
۱۳۹۲ تیر ۷, جمعه
اسم!
واقعیت اینه که اسم پیدا کردن واسه پسته جزو سخت ترین مراحل بارداری بود واسه ما ، فکر کنین میخوای واسه یکی کادو بخری کلی مغازه ها رو میگردی که یه چیزی پیدا کنی که دوست داشته باشه .اما الان میخوای چیزی رو به عزیزترین موجود زندگیت هدیه بدی که میتونه رو شخصیتش تاثیر بزاره خوب اولویت ما برای اسم پسته عربی نبودنش بود، و بعد از اون معنی اسم که هر دو مون معتقدیم اسم شخصیت بچمون رو میسازه و باید معنای خوبی داشته باشه ، اولویت سوم هم همخوانیش با فامیلیه پسته بود که وقتی اسم و فامیل کنار هم قرار میگیرن به هم بیان.
خلاصه بعد از کلی گشت و گذار و تحقیق و تفحص چند تا اسم پیدا کردیم که البته باز انتخاب نهایی افتاد به سری بعد که بابایی بیاد .من اسما رو اینجا میزارم شما هم اگه دوست داشتین نظر بدین یا اگه فکر میکنین اسم مناسب تری میدونین بهمون بگین خوشحال میشیم و به شدت استقبال میکنیم :)
مارال. ترکی. آهو
تارا. ترکی. ستاره
روژان. کردی. آفتاب
تامارا. عبری. نخل خرما(البته بخشی از اونه)
اسرین. کردی. اشک شوق
گلنار. فارسی. گل انار
دنیز. ترکی. دریا
پ.ن. این رو هم بگم که گلنار و دنیز اسمای پیشنهادیه آقای علینژاد و آقا گرگه هستن :)
خلاصه بعد از کلی گشت و گذار و تحقیق و تفحص چند تا اسم پیدا کردیم که البته باز انتخاب نهایی افتاد به سری بعد که بابایی بیاد .من اسما رو اینجا میزارم شما هم اگه دوست داشتین نظر بدین یا اگه فکر میکنین اسم مناسب تری میدونین بهمون بگین خوشحال میشیم و به شدت استقبال میکنیم :)
مارال. ترکی. آهو
تارا. ترکی. ستاره
روژان. کردی. آفتاب
تامارا. عبری. نخل خرما(البته بخشی از اونه)
اسرین. کردی. اشک شوق
گلنار. فارسی. گل انار
دنیز. ترکی. دریا
پ.ن. این رو هم بگم که گلنار و دنیز اسمای پیشنهادیه آقای علینژاد و آقا گرگه هستن :)
هفتم تیر
امروز وقتی چشمم رو باز کردم و اون عدد 7 رو بالای گوشیم دیدم اشکم در اومد، چه زود گذشت، یعنی برای پسته هم هفتم تیر، روز پیوند پدر مادرش ، روز مهمی میشه!?البته کلای روزای سال برای من و بابایی پر از خاطره است اما امروز روزیه که رفتیم زیر یک سقف !شاید اون روز تصور الان برام خیلی راحت نبود و دلم نمیخواست نفر سومی بین من و بابایی باشه ، اما الان خوشحالم که وجود دخترکم احساس حوشبختی رو چند برابر کرده برامون:**
اراک
بالاخره با اصرارهای مامان و خانواده تصمیم گرفتم بیام اراک ، راستش دیدم واقعا نمیتونم تنهایی از پس کارای خودم بر بیام .دیگه نشستن و بلند شدنم خیلی سخت شده. پسته کوچولو بزرگ شده و یه وقتایی اجازه نفس کشیدنم بهم نمیده .هر روز که بیدار میشم میبینم که قدرت جسمیم تحلیل میره.با بابایی یه روز رفتیم و با هر زحمتی بود یه سری از خریدای پسته رو انجام دادیم .فقط مونده تخت و کمد که خوب اونم اختلاف سلیقه هست روش که باید کنار بیایم با هم:)
از روزی که اومدم اراک با حانیه دختر داییه پسته که الان پنج ماهشه سرگرم شدم ، روزا میشینم برای اون و پسته کتاب میخونم:) فاطمه خواهر جونه حانیه هم پرستارمونه !برامون میوه میاره و پاهای من که الان بیشتر شبیه پفک شده رو ماساژ میده:)) بچم اینقدر احساس مسیولیت میکنه نسبت به ما:) فاطمه داره وارد مرحله نوجوانی میشه و من سعی میکنم این روزا بیشتر بهش نزدیک بشم تا احساس بزرگ شدن بکنه هر چند گاهی دلش هوس بچگی میکنه و خودشو لوس میکنه واسه ما:)
دیروز حمیدرضا و امیرمحمد و فاطمه رو بردم سینما !البته که پسته هم باهامون بود:) کلا 12نفر بودیم تو سالن که شامل یه پیرمرد خواب ،چند زوج بی مکان و ما که سر تاسر فیلم خندیدیم و خوردیم :) من موندم که داریوش مهرجویی انگیزش واسه ساختن این فیلم چی بوده!بعد از سینما رفتیم کافه و از بچه ها خواستم در مورد تصمیمایی که واسه آیندشون گرفتن حرف بزنن.امیر که دوست داشت دارو ساز بشه و حمید گفت میخواد اقتصاد بخونه و بره تو کار واردات ماشین، این بچه از اولم عشق ماشین بود:)
فاطمه هم فقط کل مدت لبخند زد.نمیدونم شاید احساس کردم بعد از اومدن پسته نتونم اینقدر واسه برادزداه هام وقت بزارم و خواستم قبل از بزرگتر شدنشون یک بار دیگه خوب ببینمشون ،چون هر چی بزرگتر میشن فاصلشون از من بیشتر میشه ، خواستم اونا رو به پسته نزدیک کنم و بگم که امیدم به اوناست که دخترکمو تنها نزارن، شاید ترسیدم که یه روز به خاظر اختلاف سنیم از دخترم دور باشم و خیالم راحت باشه که برادرزاده هام هستن که این فاصله رو بین ما پر کنن، بچه هایی که من با به دنیا اومدنشون چقدر ذوق کرده بودم از بزرگ شدنشون لذت برده بودم.تو کافه اینقدر حسم خوب بود که دلم میخواست همشونو بغل کنم و گریه کنم، نمیدونین چه حس خوبیه وقتی یاد اون دستای کوچولو میفتی و با دستای مردونه الان مچ میندازی:)
از روزی که اومدم اراک با حانیه دختر داییه پسته که الان پنج ماهشه سرگرم شدم ، روزا میشینم برای اون و پسته کتاب میخونم:) فاطمه خواهر جونه حانیه هم پرستارمونه !برامون میوه میاره و پاهای من که الان بیشتر شبیه پفک شده رو ماساژ میده:)) بچم اینقدر احساس مسیولیت میکنه نسبت به ما:) فاطمه داره وارد مرحله نوجوانی میشه و من سعی میکنم این روزا بیشتر بهش نزدیک بشم تا احساس بزرگ شدن بکنه هر چند گاهی دلش هوس بچگی میکنه و خودشو لوس میکنه واسه ما:)
دیروز حمیدرضا و امیرمحمد و فاطمه رو بردم سینما !البته که پسته هم باهامون بود:) کلا 12نفر بودیم تو سالن که شامل یه پیرمرد خواب ،چند زوج بی مکان و ما که سر تاسر فیلم خندیدیم و خوردیم :) من موندم که داریوش مهرجویی انگیزش واسه ساختن این فیلم چی بوده!بعد از سینما رفتیم کافه و از بچه ها خواستم در مورد تصمیمایی که واسه آیندشون گرفتن حرف بزنن.امیر که دوست داشت دارو ساز بشه و حمید گفت میخواد اقتصاد بخونه و بره تو کار واردات ماشین، این بچه از اولم عشق ماشین بود:)
فاطمه هم فقط کل مدت لبخند زد.نمیدونم شاید احساس کردم بعد از اومدن پسته نتونم اینقدر واسه برادزداه هام وقت بزارم و خواستم قبل از بزرگتر شدنشون یک بار دیگه خوب ببینمشون ،چون هر چی بزرگتر میشن فاصلشون از من بیشتر میشه ، خواستم اونا رو به پسته نزدیک کنم و بگم که امیدم به اوناست که دخترکمو تنها نزارن، شاید ترسیدم که یه روز به خاظر اختلاف سنیم از دخترم دور باشم و خیالم راحت باشه که برادرزاده هام هستن که این فاصله رو بین ما پر کنن، بچه هایی که من با به دنیا اومدنشون چقدر ذوق کرده بودم از بزرگ شدنشون لذت برده بودم.تو کافه اینقدر حسم خوب بود که دلم میخواست همشونو بغل کنم و گریه کنم، نمیدونین چه حس خوبیه وقتی یاد اون دستای کوچولو میفتی و با دستای مردونه الان مچ میندازی:)
خاله سارا
الان که پیغام خاله سارا رو خوندم کلی حسودیم شد ، راستش دلم خواست که منم تو بچگیم یه همچین خاله ای میداشتم اینقدر حسرتش رو داشتم که هنوز تلخیشو حس میکنم، واقعیت اینه که ما الان باید اسم پسته رو انتخاب کنیم تو ماه چهارم که بابایی سرش خلوت تر بود داشتیم این کار رو میکردیم اما خوب بعد از اون جریانات تغییر جنسیت پسته به خاطر شرایط روحیه من تصمیم گرفتیم دست نگه داریم ، این ماه قرار بود بابایی بیاد و یک روز فقط واسه اسم پسته وقت بزاریم اما متاسفانه بابایی فقط سه روز تهران یود اونم درگیر خرید واسه پسته و مهمان داری!حالا یه پست واسه اسم پسته میزارم فقط میخوام اینجا به دخترکم بگم که نه گفتن رو از الان تمرین کنه چون متاسفانه من و بابایی تو این مورد خیلی مشکل داریم و خیلی وقتا زندگیمون تحت الشعاع همین موضوع قرار گرفته و لطفهای زیاده از حدمون زندگیمون رو تحت شرایط بدی قرار داده ، دوست ندارم پسته اینطوری باشه و اون یاد بگیره اولویتش تو زندگی اول خودش باشه بعد دیگران !
۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سهشنبه
خر درون
تازگیها هر روز حول و هوش ساعت 10 ضعف شدید میکنم ، طوری که نمیتون رو پاهام بایستم .دیروز تو خیابون فشارم بدجور افتاد هر چی شیرینی میخوردم ضعفم بهتر نمیشد با زحمت خودم رو رسوندم خونه البته تنها نبودم آجی و زن عمو هم همراهم بودن .راستش من یه خر درون دارم که نمیخواد قبول کنه تو این شرایط یه سری از تواناییهامو از دست دادم دوست دارم مثل قبل راحت بگردم !اما دیروز فهمیدم واقعا دیگه نمیشه .وقتی غذا میخورم اینقدر سنگین میشم که تواناییه بلند شدن از جام رو ندارم ، دیشب تو مهمونی حس بدی داشتم از این ناتوانی!
بالا رفتن از پله که دیگه خود مصیبت شده برام انگار دارم کوه میکنم ، حس خیلی بدیه با این که میدونم موقته و درست میشه.صبح که عمو و زن عمو وسایلشون رو جمع کردن که برن برای اولین بار یه حس ترس داشتم ، ترس از تنهایی ، ترس از اینکه نتونم از پس خودم بر بیام .همیشه دوست داشتم قوی باشم و رو پای خودم بایستم اما الان حس میکنم پاهام تواناییه نگه داشتنمو نداره و به کمک احتیاج دارم .کمک خواستن از دیگران برام خیلی سخته راستش تو این مورد فقط با بابایی و مامانم راحتم و الان دارم با خر درونم میجنگم که الان وقت لجبازی نیست و باید تا اومدن بابایی یه فکری به حال خودم بکنم.
بالا رفتن از پله که دیگه خود مصیبت شده برام انگار دارم کوه میکنم ، حس خیلی بدیه با این که میدونم موقته و درست میشه.صبح که عمو و زن عمو وسایلشون رو جمع کردن که برن برای اولین بار یه حس ترس داشتم ، ترس از تنهایی ، ترس از اینکه نتونم از پس خودم بر بیام .همیشه دوست داشتم قوی باشم و رو پای خودم بایستم اما الان حس میکنم پاهام تواناییه نگه داشتنمو نداره و به کمک احتیاج دارم .کمک خواستن از دیگران برام خیلی سخته راستش تو این مورد فقط با بابایی و مامانم راحتم و الان دارم با خر درونم میجنگم که الان وقت لجبازی نیست و باید تا اومدن بابایی یه فکری به حال خودم بکنم.
۱۳۹۲ خرداد ۱۰, جمعه
رفتن یا موندن!
خیلی دوست دارم که زود به زود اینجا رو آپدیت کنم ولی حوب گاهی اینقدر دورو برم شلوغه که فرصت نمیشه، چند بار اومدم بنویسم ولی اینقدر پراکنده بود که پاکشون کردم، پسته کوچولوی ما بزرگ شده و میشه حدس زد این قلمبه ای که رو شکممه الان سر یا دست وپا !باهاش حرف میزنم و درد و دل میکنم ، حرفای مادرانه میزنم براش خلاصه این که کلی حال میکنیم با هم.
این چند روز هر بار که سر زدم به نت همه داشتن در مورد نامزدا و مناظره ها حرف میزنن یه سری کور سوی امیدی دارن به اصلاح و تلاش میکنن و یه عده بین بدو بدتر موندن و یه عده هم ناله میکنن هیچ امیدی ندارن، منم جزو دسته آخرم با این تفاوت که ناله نمیکنم اما بابایی نه، میبینم که این روزا چقدر نگرانه و میگرده تا یه راه نجات پیدا کنه ، دلش میخواد به یکی اعتماد کنه ولی هر چی بیشتر میخونه ناامیدتر میشه !کنارم نیست ولی سردرگمیشو حس میکنم .نمیدونم پسته مثل کدوممون بشه ولی تهش خیلی اذیت میشه خیلی غصه میخوره از زندگی تو این مملکت و شاید سرزنش کنه من و بابایی رو از موندن اینجا!
اما نه من و نه بابایی آدم رفتن نیستیم ، آدم بریدن و دور شدن .نمیدونم اگر یه روز پسته تصمیم بگیره بره بتونم طاقت بیارم یانه?همیشه بهترین لحظات زندگیم وقتاییه که برادرزاده هام دور هم جمع میشن و اونا شیرین کاری میکنن و جوکای بی مزه تعریف میکنن و من ریسه میرم ، لحظه هایی که بزرگ شدنشونو با لمس کردنشون حس میکنم و لذت میبرم، دوست دارم پسته هم کنار اونا بزرگ بشه و یه روز دوستای خوبی برای هم باشن و یه خانواده شاد کنار هم باشن.
نمیدونم این اتفاق بیفته یا نه ولی خوب یکی از آرزوهای منه و این لحظه های شاده که نمیزاره من برم.میدونم که بابایی هم همینو میخواد با این تفاوت که اون بیشتر امیدش به رفتنه و فکر کنم از الانم خودشو آماده کرده.
الان فقط میتونم آرزو کنم تا وقتی پسته بزرگ میشه اوضاع ایینطوری نمونه تا شاید اونم بتونه لذته یه خانواده شاد داشتن رو تجربه کنه:)
این چند روز هر بار که سر زدم به نت همه داشتن در مورد نامزدا و مناظره ها حرف میزنن یه سری کور سوی امیدی دارن به اصلاح و تلاش میکنن و یه عده بین بدو بدتر موندن و یه عده هم ناله میکنن هیچ امیدی ندارن، منم جزو دسته آخرم با این تفاوت که ناله نمیکنم اما بابایی نه، میبینم که این روزا چقدر نگرانه و میگرده تا یه راه نجات پیدا کنه ، دلش میخواد به یکی اعتماد کنه ولی هر چی بیشتر میخونه ناامیدتر میشه !کنارم نیست ولی سردرگمیشو حس میکنم .نمیدونم پسته مثل کدوممون بشه ولی تهش خیلی اذیت میشه خیلی غصه میخوره از زندگی تو این مملکت و شاید سرزنش کنه من و بابایی رو از موندن اینجا!
اما نه من و نه بابایی آدم رفتن نیستیم ، آدم بریدن و دور شدن .نمیدونم اگر یه روز پسته تصمیم بگیره بره بتونم طاقت بیارم یانه?همیشه بهترین لحظات زندگیم وقتاییه که برادرزاده هام دور هم جمع میشن و اونا شیرین کاری میکنن و جوکای بی مزه تعریف میکنن و من ریسه میرم ، لحظه هایی که بزرگ شدنشونو با لمس کردنشون حس میکنم و لذت میبرم، دوست دارم پسته هم کنار اونا بزرگ بشه و یه روز دوستای خوبی برای هم باشن و یه خانواده شاد کنار هم باشن.
نمیدونم این اتفاق بیفته یا نه ولی خوب یکی از آرزوهای منه و این لحظه های شاده که نمیزاره من برم.میدونم که بابایی هم همینو میخواد با این تفاوت که اون بیشتر امیدش به رفتنه و فکر کنم از الانم خودشو آماده کرده.
الان فقط میتونم آرزو کنم تا وقتی پسته بزرگ میشه اوضاع ایینطوری نمونه تا شاید اونم بتونه لذته یه خانواده شاد داشتن رو تجربه کنه:)
بابا
بابا
بابا نوه کدخدا بود، اولین نوه پسری که بعد از چند سال خدا بهشون داده بود .کدخدا مرد خیری بود و از کارای خیرش آوردن دختر باجناقش تو سن نه سالگی توی خونه خودش و نامزد کردن اون واسه پسرش بود ، آخه باجناقش تو قمار همه ملک و املاکشو باخته بود و زنش به علت نامعلومی مرده بود و اونم برای اینکه دختر بیچاره بازیچه قمار بآبا نشه آورده بودش پیش خودش.
مادر بزرگ تعریف میکرد که کربلایی(پای پیاده رفته بود کربلا) یه کیسه برنج داشت واسه مسافرایی که تو راه میموندن و همیشه بهترین غذا رو براشون درست میکرد، بابا خیلی براش عزیز بود و وقتی پسرش جوون مرگ شد بابا براش عزیز تر شد اینقدری که به بچه هاش یعنی ما اجازه نداد بهش بگیم بابا و عمو صداش میکردیم.
من هیچ وقت ندیدمش ولی مرام و معرفتش شهره خاص و عام بود.بابا هم یه جورایی به اون رفته .تحصیلاتی نداره ولی بچه هاشو یه طوری بزرگ کرده که حرص مال دنیا رو نمیزنن و حواسشون به حلال و حروم زندگیشون هست.بابا خیلی اهل ابراز احساسان نیست ولی همه میدونن که ته تغاریش براش یه چیز دیگه است.هیچ وقت یادم نمیره روزایی رو که خسته از سر کار میومد و با پاهاش بامن و دختر عموم که اونم باباشو تو جنگ از دست داده بود الا کلنگ بازی میکرد.خیلی سعی کرد که حواسش به برادر زاده هاش باشه که احساس بی پدری نکنن و با وجود اون همه کاری که براشون کرد هیچ توقعی ازشون نداره.
آخرین باری که اشکشو دیدم روزی بود که داشت میرفت مکه و چقدر ناراحت بود از این که مامان رو نمیبرد با خودش ، چشاش سرخه سرخ شده بود و همش میگفت تو امانتی دست من چطوری بزارمت و برم!لحظه خداحافظی وقتی به منم نگاه کرد اشکاش اومد پایین گفتم که زیاد اهل ابراز احساساتش نبود ولی این جور موقع ها میشد فهمید که چه دل نازکی داره.
همیشه به بابایی(بابای پسته) میگم که دوست دارم مرام و معرفتت مثل بابام باشه و مال دنیا هیچ ارزشی برات نداشته باشه البته یه جورایی الان اینطوری هست.میدونم که الان چقدر نگران اینه که نتونه برای پسته بابای خوبی باشه ، نتونه آینده خوبی براش بسازه!الان بزرگترین دغدغدش آینده خانوادمونه و میبینم که چطوری از آرزوهاش میگذره که ما راحت تر باشیم، بابایی من ازت دورم ولی میفهمم که چقدر نگران و من و پسته ای ، روزا که باهاش حرف میزنم میگم که باباییش تو چه شرایط سختی کار میکنه و دوری ما رو تحمل میکنه تا ما راحت تر زندگی کنیم.
اما بابایی من میدونم با اون همه عشقی که به پسته وزندگیت داری ، بهترین بابای دنیا میشی:****
بابا نوه کدخدا بود، اولین نوه پسری که بعد از چند سال خدا بهشون داده بود .کدخدا مرد خیری بود و از کارای خیرش آوردن دختر باجناقش تو سن نه سالگی توی خونه خودش و نامزد کردن اون واسه پسرش بود ، آخه باجناقش تو قمار همه ملک و املاکشو باخته بود و زنش به علت نامعلومی مرده بود و اونم برای اینکه دختر بیچاره بازیچه قمار بآبا نشه آورده بودش پیش خودش.
مادر بزرگ تعریف میکرد که کربلایی(پای پیاده رفته بود کربلا) یه کیسه برنج داشت واسه مسافرایی که تو راه میموندن و همیشه بهترین غذا رو براشون درست میکرد، بابا خیلی براش عزیز بود و وقتی پسرش جوون مرگ شد بابا براش عزیز تر شد اینقدری که به بچه هاش یعنی ما اجازه نداد بهش بگیم بابا و عمو صداش میکردیم.
من هیچ وقت ندیدمش ولی مرام و معرفتش شهره خاص و عام بود.بابا هم یه جورایی به اون رفته .تحصیلاتی نداره ولی بچه هاشو یه طوری بزرگ کرده که حرص مال دنیا رو نمیزنن و حواسشون به حلال و حروم زندگیشون هست.بابا خیلی اهل ابراز احساسان نیست ولی همه میدونن که ته تغاریش براش یه چیز دیگه است.هیچ وقت یادم نمیره روزایی رو که خسته از سر کار میومد و با پاهاش بامن و دختر عموم که اونم باباشو تو جنگ از دست داده بود الا کلنگ بازی میکرد.خیلی سعی کرد که حواسش به برادر زاده هاش باشه که احساس بی پدری نکنن و با وجود اون همه کاری که براشون کرد هیچ توقعی ازشون نداره.
آخرین باری که اشکشو دیدم روزی بود که داشت میرفت مکه و چقدر ناراحت بود از این که مامان رو نمیبرد با خودش ، چشاش سرخه سرخ شده بود و همش میگفت تو امانتی دست من چطوری بزارمت و برم!لحظه خداحافظی وقتی به منم نگاه کرد اشکاش اومد پایین گفتم که زیاد اهل ابراز احساساتش نبود ولی این جور موقع ها میشد فهمید که چه دل نازکی داره.
همیشه به بابایی(بابای پسته) میگم که دوست دارم مرام و معرفتت مثل بابام باشه و مال دنیا هیچ ارزشی برات نداشته باشه البته یه جورایی الان اینطوری هست.میدونم که الان چقدر نگران اینه که نتونه برای پسته بابای خوبی باشه ، نتونه آینده خوبی براش بسازه!الان بزرگترین دغدغدش آینده خانوادمونه و میبینم که چطوری از آرزوهاش میگذره که ما راحت تر باشیم، بابایی من ازت دورم ولی میفهمم که چقدر نگران و من و پسته ای ، روزا که باهاش حرف میزنم میگم که باباییش تو چه شرایط سختی کار میکنه و دوری ما رو تحمل میکنه تا ما راحت تر زندگی کنیم.
اما بابایی من میدونم با اون همه عشقی که به پسته وزندگیت داری ، بهترین بابای دنیا میشی:****
اشتراک در:
پستها (Atom)