۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

خبر آمد که تو می آیی و من...

وقتی مامانت خبر آمدنت را داد من بزرگ شدم بابایی،خوشحال شدم،اشک ریختم و چون از مامان دور بودم آرزو میکردم کاش فاصله اینقدر کم بود تا برم واسه مامانی گل بخرم و شیرینی ببرم خونه و بغلش کنم بوسش کنم و سه تایی با هم جشن اومدنت رو شاهد باشیم
 بیست و پنجم آذرماه نود و یک روز خوبی بود عزیزم
روزی که تو غافلگیرم کردی با خبر آمدنت.با خبر تو یک عالمه دوستای من و مامان  هم خوشحال شدند و جشن مجازی گرفتیم و من همش احساس میکردم این صحنه های شاد رو روزی تو حس خواهی کرد. روزی که تو اینجارو بخونی.حالا تو و مامان و بابا هر کدام جدا جدا نقشی  مجازی  اما حقیقی تو این زندگی داریم.از همان لحظه تصمیم گرفتم برایت یادداشتهای ماندگار بنویسم و با مشورت مامان تصمیم گرفتیم این وبلاگ رو برای تو بنویسیم .اسمش رو خاله صدف برات انتخاب کرد با این انگیزه که همیشه مثل پسته خندان باشی.
دلم میخواد روزی که تحویل گرفتی ببینی چقدر آدم برای اومدن تو خوشحال و خندان شدند.
مامان بزرگات از شادی تو پوست خودشون نبودند.گریه کردند و خوشحالیشون رو جیغ زدند عزیزم.
بابا بزرگات احساس شیرنی به من انتقال دادند.احساس کردم با اومدن تو تکمیل شدم پیش بابابزرگهات.
به خاندایی زنگ زدم و گفتم برای اولین بار خاندایی شدی/شوکه شد چند لحظه سکوت بود و بعد حس میکردم دلش میخواست بودم و بغلم میکرد.به خالت گفتم بال درآورده بود تو پوست خودش نبود.عمه هات یکسره جیغ بودند و عموهات هر کدوم جوری خوشحال بودند.
آخه میدونی عزیز بابا: تو اولین نوه ی مامان من هستی و اولین نوه ی دختری مامانِ مامانی. دلیل این همه خوشحالی یکیش اینه.
خلاصه که از وقتی مامانت خبر داد که اومدی اینجا تو دلهامون بلوایی شده و تو زندگیمون هم تغییر محسوس شده.حالا دیگه انگیزه هام دو تا شدند/مامان و تو.
الهی قربونت برم دلم میخواد وقتی چشمات باز شد و این دنیارو دیدی همه چی خوبِ خوب شده باشه و این دنیا صاف و زلال مثل چشمه ی آبی.
منتظر و بیقرارتم قربونت برم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر